من میترسم، خیلی خیلی میترسم
من از دنیای آدم بزرگها میترسم
دنیایی خاکستری، بیرحم، خطرناک و پر از دروغ
دلم نمیخواهد جزئی از اینجا باشم، دلم میخواهد فرار کنم به سرزمینی دور و رنگی
من دلم نمیخواهد بزرگ شوم و جزئی از آنها باشم
کاش میدانستند چقدر وحشتناک اند
من میترسم، خیلی خیلی میترسم
من از دنیای آدم بزرگها میترسم
دنیایی خاکستری، بیرحم، خطرناک و پر از دروغ
دلم نمیخواهد جزئی از اینجا باشم، دلم میخواهد فرار کنم به سرزمینی دور و رنگی
من دلم نمیخواهد بزرگ شوم و جزئی از آنها باشم
دوست دارم با کسی از این ترس و نگرانی صحبت کنم
اما
همه شما آدم بزرگها احمقانه میپندارید و زاییده خیالات
بیخبر از این که این آدمها چقدر موجودات وحشتناکی شدهاند
گفت من اشتباهی چشمک زدم. گفتم مثل همین هواپیما که اشتباهی بهش موشک زدن؟ گفت به خدا کار و زندگی دارم، برو عشق و عاشقی رو بزار کنار. گفتم مگه من کار و زندگی ندارم؟! گفت هنوز هم از تاریکی می ترسی؟ گفتم آره، هم از تاریکی می ترسم هم از تنهایی. از آمپول هم می ترسم. از سکوت می ترسم. از صدای پر زدن ملخ می ترسم. از صعود و سقوط می ترسم. از شادی و غم و خنده می ترسم. از ژلوفن و دیفین هیدرامین می ترسم. از متانول و اتانول و دی متیل اتر می ترسم. از اینکه یه روز یکی
به دستت که زدی زیر چونهات و حالت دهنت خیره شدم. به زاویهی پایین به بالای دوربین که حالت روحیتو نشون میده. به تهریشی که بهش عادت ندارم. به تیشرت محبوبم. به موهای نرم و خوشحالتت. به دیوار پشت سرت. به سکوتی که ازش میترسی. منم میترسم. میترسم به چشمات نگاه کنم. میترسم صدام کنن و من نتونم جوابشونو بدم. پادشاه تنهایی، من از چشمات میترسم.
من می ترسم.
من از زلزله می ترسم.
نه از زلزله ی نیمه شبی که در تقلای بیهوده به خواب رفتنم انبوهی از بتن و آجر و آهن بر سرم فرو بریزاند و خواب عمیقی را که چشم هایم مدت هاست حسرتش را دارند برایشان به ارمغان بیاورد.
می ترسم از زلزله ای که زیر و رو می کندم و چشم در چشم می کندم با منی که مدت هاست فرار می کنم از او
"اذا زلزلت الازض زلزالها
و اخرجت الارض اثقالها..."
می ترسم از رازها که نهفته بود در دل
"یوم تبلی السرائر..."
و آن زمان من تو را نخواهم داشت
"یوم
خسته شدم از زنگای وقت و بی وقتت! اخلاق مزخرف خودم کمه جواب تو رو هم باید دم به دقیقه بدم !
به تو چه کجا می رم؟ به تو چه چیکار میکنم؟ به تو چه چند می خوابم چند بیدار میشم؟ مگه تو بابامی؟ اصلا بابامم اینقدر گیر نمیداد بهم!!
خسته شدم ازت ... از رفتارای مزخرفت ... از صدای رو اعصابت که مدام داره توو گوشام می پیچه؟ نوار مغزیم دفتر نقاشیت شده؟!
بعد اون یارو ، حالا نفر بعدی از این ور بوم افتاده؟! سلیقه ندارم که ، بانک جمع آوری اساتید دارم واسه خودم !!
رو زن
خسته شدم از زنگای وقت و بی وقتت! اخلاق مزخرف خودم کمه جواب تو رو هم باید دم به دقیقه بدم !
به تو چه کجا می رم؟ به تو چه چیکار میکنم؟ به تو چه چند می خوابم چند بیدار میشم؟ مگه تو بابامی؟ اصلا بابامم اینقدر گیر نمیداد بهم!!
خسته شدم ازت ... از رفتارای مزخرفت ... از صدای رو اعصابت که مدام داره توو گوشام می پیچه؟ نوار مغزیم دفتر نقاشیت شده؟!
بعد اون یارو ، حالا نفر بعدی از این ور بوم افتاده؟! سلیقه ندارم که ، بانک جمع آوری اساتید دارم واسه خودم !!
رو زن
می ترسم
فرو بریزد این بام
که بر آن ایستاده ام
و ترا آواز می دهم....
کاش !!
برودت ِ تردید
بر شاخسار ِ خیالت
لانه نسازد
تا تو ، هَزار آوایم را
در باغ کوچه های برفئ عصر بشنوی....
یک نگاه
سنگ خورده پرنده ی در مرا
قفسگیر ِ دل ِ تنگت کن
که از شاخه ی برودت زده
از بام ِ قندیل به هِرّه بسته
- می ترسم.....!!!!.....
گویا_فیروزکوهی
نمی خواهم پارچه ی ابریشمی باشماشرافی و غمگینمی خواهم کتان باشمبر اندام زنی تنومندکه لب هایشوقت بوسیدن ضربه می زنندو نگاهشوقت دیدن احاطه می کندتمامی این روزها دلگیرندمن جغد پیری هستمکه شیشه ای نیافته ام برای تاریکیمی ترسم رویایم به شاخه ها گیر کندمی ترسم بیدار شوم و ببینمزنی هستم در ایرانافسردگی ام طبیعی استاما کاری کن رضا جان پاییز تمام شودنمی دانم اگر مرگ بیایداول گلویم را می فشاردیا دلم راآن روز کجای خانه نشسته بودمکه می توانستم آن هم
نقد فیلم من می ترسم؛
بهنام بهزادی را قبلتر با فیلم روان و بیادعای «قاعده تصادف» میشناختیم که در زمان خودش گامی رو به جلو در سینمای ایران بود. «وارونگی» هم، علی رغم تلاش فراوانش برای روشنفکر جلوه کردن، اثری ساده و متوسط بود که یکی دو حرف مهم را با ژستی متفرعنانه بیان میکرد.
اکنون اما، پس از چهار سال، «من میترسم» به وضوح نشان میدهد که بهزادی در یک سراشیبی خطرناک افتاده و ایدههایی را شخم میزند که کفه ترازو را به سمت منتقدان تندرو ک
فیلم سینمایی «من می ترسم» ساخته بهنام بهزادی در بخش سودای سیمرغ سی و هشتمین دوره جشنواره فیلم فجر حضور دارد.
فیلم سینمایی «من می ترسم» ساخته بهنام بهزادی در بخش سودای سیمرغ سی و هشتمین دوره جشنواره فیلم فجر حضور دارد.بازیگران اصلی این فیلم النازشاکردوست، پوریا رحیمیسام، امیرجعفری، ستاره پسیانی، مهران احمدی، پیام یزدانی، مجید جعفری و یگانه رفتاری هستند.در «من میترسم» بازیگران هر کدام در نقشهای متفاوتی جلوی دوربین رفتهاند .
ادامه م
دیشب خبر فوت جان ه. کانوی رو شنیدم و قلبم رو غم گرفت. کلی حسهای مختلف جمع شدن. حس نزدیک پنداری، حسرت، غم، علاقه درونی و شاید هم کمی دیوانگی.
بعد از مرگ میرزاخانی حس حسرت زیادی داشتم. بچه که بودم فکر می کردم یک زمانی وقتی بزرگ بشم و شاید آدم موفقی بشم بتونم ببینمش و باهاش حرف بزنم. تصور می کردمش هم.
الان این حس رو به لمپورت و کانوث دارم. واقعن میخوام باهاشون صحبت کنم، ازشون راجب حقیقت بپرسم. راجب لحظه ی کشف. دوست دارم ایده هام رو بگم بهشون.
اما اون
چادرت، بهترین پناه من
پناهی بهتر از این ندارم
چرا می ترسم ..
از دور شدن از مادرم می ترسم ..
نفس های کم و بیش که به من زندگی دوباره می دن، از مادرم زهراست ..
از اینکه لحظه ای دستم از گوشه چادرش جدا بشه می ترسم
هنوزم، محکم نچسبیدم .. گاهی می رم پِیِ بازیچه ها .. مشغول میشم
وقتی که دیدی هر کاری که می کنی، دنیایی یا آخرتی، بازم یادش بودی، و از یادت نبرد مادرت رو
بدون این مادر داره نگاهت می کنه ..
چه لحظه های شیرینی ..
باید اعتراف کنم که با این سنم از شب بیرون بودن می ترسم و این ترسم داره خیلی چیزا رو خراب میکنه. کاش ترس یه قرصی شربتی چیزی داشت که باعث میشد نترسیم. واقعا یک کیلومتر پیاده روی بعد تاریکی هوا اونم توی خیابون شلوغ تهران ترسناکه؟! که به خاطرش قبل تاریکی برمیگردم خوابگاه و دیگه جایی بره درس خوندن پیدا نمیکنم :/ .وقت سوزی تا این حد.
بعد هم کلاسی های من الان توی فرنگ باید زندگی خودشونو بچرخونن.
واقعا شرمم اومد، حتی از نوشتنش. ولی نوشتم که نوشته باشم؛
اتاق من همیشه سرد بوده. آخر وقتی احساس سرما میکنم، هیچوقت لباس گرمتری نمیپوشم یا بخاری را بیشتر نمیکنم. فقط صبر میکنم. صبر میکنم تا به سرما عادت کنم.وقتی ندانسته، جسم داغی را بلند میکنم و دستم شروع به سوختن میکند، آن را رها نمیکنم. صبر میکنم، درد را تحمل میکنم و منتظر میمانم تا تحمل پوستم بالاتر برود.در تمام عمرم، تمامی مسیرهایی که میتوانستم (در فرصت محدود رخدادهای زندگی) پیاده طی کنم، قدمزنان پیمودهام. گاهی یک مس
سلام هیک عزیزم
حالت چهطور است؟
اوضاع بر وفق مراد میگذرد؟
من خوبم، خدا را شکر. سفر هم خوب است، بد نمیگذرد. خلاصه ملالی نیست جز دوری شما.
الان از چند خیابان آنطرفتر از حرم امام رضا برایت مینویسم. اولین سفریست که با میل خودم پا شدهام و رفتهام حرم. دیشب میخواستیم بمانیم، اجازه ندادند. من که میدانم امشب هم نمیمانیم، همهش وعدههای الکی. مثل وعدههای قبل از انتخابات ریاست جمهوری.
خیلی دعا کردم هیک. راستش نمیدانم واقعا دعا ک
بدنبال روزنهای ام. هرچقدر که میخواهد کوچک باشد. از آفتاب آموختهام که چگونه باید از ریزترین روزنهها خود را به تو رساند و دستهایت را به گرمی گرفت. چگونه باید روی موهایت مکث کرد و آخرسر صورتت را بوسه باران کرد. من همهٔ اینها را از آفتاب آموختهام. از کسی که هیچوقت نمیتواند تو را روی پاهایش بنشاند و هر روزِ خدا، صبح زود، میآید و روی پاهایت مینشیند. و تو میگذاریاش. تو میگذاریاش اما مرا نه!؟
بگذریم. غیر از گذر راهی نیست. آسمانم را ب
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد!در دام مانده باشد ،صیاد رفته باشدآه از دمی که تنها با داغ او چو لالهدر خون نشسته باشم ، چون باد رفته باشدامشب صدای تیشه از بیستون نیامدشاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشدخونش به تیغ حسرت یا رب حلال باداصیدی که از کمندت آزاد رفته باشداز آه دردناکی سازم خبر دلت راوقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشدرحم است بر اسیری کز گِرد دام زلفتبا صد امیدواری ناشاد رفته باشدشادم که از رقیبان دامنکشان گذشتیگو مشت خاک ما هم بر باد
نه بهتره که حرف بزنم. اصلا مگه چقدر به زندهموندن اطمینان داریم که حرفهامون رو بخوریم و حرف نزنیم،هان؟
میخواستم بگم هرشب کابوس میبینم، بعد سرچ کردم دیدم کابوس به چیزهای وحشتناکتری اطلاق میشه. من هرشب دارم خواب بد میبینم. خوابهایی که وقتی بیدار میشم هم کیفیت زندگیم رو تحت تاثیر میذاره. لابد شما هم میبینید. مگه میشه شما خواب بد نبینید؟ مگه میشه شماها نگران از دست دادن نباشید؟ از دست دادن خودتون و همهی عزیزانتون. من میترسم. ص
مامان امروز از ظهر رفت خونه باباجی تا فردا شب اونجاست. حتی شبم میخوابه چون داییم نمیتونه وایسه. جاش خیلی خالیه. ناخودآگاه ادم فکر میکنه به نبودنش به مردنش ... به این که شاید دیگه هیچوقت نبینمش. دلم براش تنگ شد. اگه نباشن نمیدونم چجوری قراره زندگی کنم تنها ... نه که با تنهایی مشکلی داشته باشم. ترسم از همیشگی بودنش هست این که دیگه این روزای ارومو نداشته باشم تبدیل بشم به دختری که دغدغه هاش بزرگ تر از حد معمول هست. درسته با مامان اختلاف نظر دارم ولی
میترسم. از قوی بودن میترسم. از اینکه بدونم تهِ این ماجرا چیه میترسم. میگن «حرفای خوب بزن یارو. الکی خودتو درگیر تیرگی و سیاهی نکن.» ولی نمیگنجه. این حرفا توو زبونم نمیگنجه. من خیلی وقته از یادم رفته چجوری باید حرفِ خوب زد. هرچند از حرفِ خوب زدن هم میترسم. میترسم فکر کنن حالم خوبه و کمکم نکنن. من به کمکشون نیاز دارم آخه. به کمکِ همهشون. من یه وابستهی کارنابلدِ الکی خوش بودم که نمیتونستم بگم بهشون نیاز دارم. اونام هیچوقت نبودن.
یا مُنتهَی الرَّجایا
می ترسم از روزهایی که خودم را یادم میرود، یادم میرود چه هستم؟ که هستم و دارم چه کار می کنم وسط این هیاهوی زمان؟!
می ترسم از روزهایی که تو را نمی بینم.
می ترسم از روزهایی که ایستادن در پیشگاه تو برایم عادت می شود
می ترسم از نماز هایی از روی عادت خوانده می شوند
ادامه مطلب
آدم ها عجیب و ترسناک و پیچیده اند. نگرانم. از شهریور امسال و ماجرای آن، چه بگویم؟ ماجرای آن آقا؟ آن پسرکِ بیچاره؟ نمی دانم، از آن روزها، می ترسم خودم باشم. می ترسم با خودم بودن، آن باشم که از جام در من هست. تعدادشان این جا زیاد است، خیلی خیلی زیاد، و می ترسم پیام اشتباه بفرستم. «کلمات در هوا دگرگون می شدند و وقتی به گوش او می ریختند، چیز دیگری بودند.» شده که لبخند زنان، یا با دهانِ باز، در فکر بوده ام، و بعد که به من نگاه کرده و دست تکان داده و لبخ
مگه میشه 6 سال هروز یه کاری را انجام بدی بعدم یادت بره؟
بله میشه بعد 6 سال صبح وقتی از خواب پاشدم نتونستم پین کد گوشیما وارد کنم وسوخت تا الانم یادم نیمده چه عددی بود!!
خوبه هر زمانی میام با ترسم بجنگم ومخفیش کنم یه اتفاق تازه ای می افته که بیشتر می ترسم
تمام این هفته میخواستم بنویسم. درباره اینکه هوا واقعا خوبه اما من رو غمگین میکنه. درباره اینکه دوست دارم ۱۴ساله باشم. دوست دارم شبیه ۱۴سالگیم از رمان های نودوهشتیا طور لذت میبردم. دوست دارم ریاضی میخوندم. نجوم میخوندم. خدایا، نجوم میخوندم. درباره اینکه خیلی استرس دارم. و خیلی میترسم. درباره اینکه برعکس همیشه هیچ لیست ارزویی برای امسال نساختم. اینکه از ارزوهام میترسم. اینکه نمیتونم غذا بخورم، نمیتونم بخوابم، تمام مدت سردمه و میدون
سلام یوکا؛
دلم برای تو تنگ شده بود.
فردا میروم.کجا؟ فراتر از ترسم. امروز دوتا از همکلاسیهایم داشتند در مورد هدفشان حرف میزدند. من نمیدانم چه هدفی دارم. فقط دلم میخواهد بنویسم. و از اینجا بروم. خیلی میترسم.
یابلو.
کاش می شد بدون فکر وخیال زندگی کرد، یادم نیست اولین بار کی سر وکلشون پیدا شد ولی میدونم چند روزیه 24 ساعت به صورت یکسره هستند هرکاری میکنم برا چند ثانیه هم راحتم نمیذارن انگار که جاشون با قلبم عوض شده اگه یه ثانیه فکر وخیال نداشته باشم میمیرم.. خودما بستم به کتاب وفیلم وبیرون وخواب اما بازم پر رنگ تر از همیشه حضور دارند... نمیدونم میشه باهاشون چیکار کرد فعلا که کنارهم نشستیم و مینویسم...
همزمان با فکر وخیال این شعر شهرام شیدایی ام جا خوش کرده
عجیبه.نمیدونم چرا این روزا انقدر نگران همهچیزم. نمیدونم چی باعث میشه اینقدر ناآروم و بیقرار باشم.برای خودم نگرانم. برای خیلی از دیگران هم. احساس بیثباتی نسبت به آینده دارم. احساس گناه نسبت به گذشته.چرا اینقدر این دو تا رو مینویسم؟ حس ترس از آینده و حس گناه از گذشته... واقعا اگه منطقی نگاه کنیم من نه اونقدر گناهکارم و نه اونقدر ناآگاه از آینده. پس چی باعث میشه اینقدر نگران باشم؟
فکر میکنم مثل کسی شدم که روی یه پل چوبی راه می
متن آهنگ کودتا
دنیارو مبهوت میکنم وقتی سکوت میکنم از انقلاب عاشقی
دارم سقوط میکنم …
یکی میگه عاشقت باشم عاشقت باشم باشم و باشم و باشم و باشم
یکی میگه با تو بد باشم سرد و تنهام باشم باشم و باشم و باشم و باشم
کودتا کن نگاه کن مرا نازنین رفتنت عاشقت را زند بر زمین
کودتا کن صدا کن مرا بهترین رفتنت عمر من را گرفته ببین
منبع : رز موزیک
متن ترانه مفرح به نام خواب
می خوابم و خوابم توییمیخیزم از خوابم توییهر روز و هرشب هرکجامن هرچه می یابم توییرویا و کابوسم توییهمواره افسوسم توییدر اوج تاریکی سردنوری و فانوسم توییای رفته از منظر ولی در دل نهفته تا ابدمی ترسم این دلدادگی رسوا تر از اینم کنداز عمق دل از عمق جانآتش درونم شعله ورققنوس بودم یک زمانحالا چنین بی بال و پرروحم پریشان بی تو وجان در عذابی بی سکونرفتی چقدر آسوده بوداین مرگ شوم و بدشگونای رفته از منظر ولی در دل نهفته تا
من برای پروژهم خیلی میترسم. هنوز هیچ کاری براش نکردم. تابستون حتی از الان هم کمتر براش وقت دارم. خدایا چرا اینقدر سرم شلوغه؟تازه اصلا بلد نیستم باید چیکار کنم. یعنی بیشتر از اینکه بلد نباشم باید چیکار کنم مشکلم اینه که اصلا درست نمیدونم استاد ازم چی میخواد! خودش هم درست جوابمو نمیده و اعصابم رو ریخته به هم. تازه این تا قبل از این بود که بذاره بره! تا قبلش که حتی جواب ایمیلم رو هم به زور میداد و همهش میگفت یادم رفت! تو دانشکده ه
1
مثل این کامپیوتر قدیمی ها شدم. زیاد هنگ می کنم. فنم شروع می کنه به سر و صدا و به نظر میاد برنامه هایی که در حال اجرا هستند متناسب با توانایی پردازش من نیستند. همزمان گذاشتم یه سری چیز ران بشه و اون ور مثلن یه بازی هم در حال اجرایه! هی مجبور می شم ریاستارت کنم و همه زحمت هام هدر می شه.
نیاز هست که این کامپیوتر ارتقا پیدا کنه. رم و سی پی یو وکارت گرافیک متناسبی نداره! یعنی شاید پیش از این خیلی نیاز به کارت گرافیک نداشتم و رم و سی پی یو ام هم کارام رو
1
مثل این کامپیوتر قدیمی ها شدم. زیاد هنگ می کنم. فنم شروع می کنه به سر و صدا و به نظر میاد برنامه هایی که در حال اجرا هستند متناسب با توانایی پردازش من نیستند. همزمان گذاشتم یه سری چیز ران بشه و اون ور مثلن یه بازی هم در حال اجرایه! هی مجبور می شم ریاستارت کنم و همه زحمت هام هدر می شه.
نیاز هست که این کامپیوتر ارتقا پیدا کنه. رم و سی پی یو وکارت گرافیک متناسبی نداره! یعنی شاید پیش از این خیلی نیاز به کارت گرافیک نداشتم و رم و سی پی یو ام هم کارام رو
کاش باشم ناله ای، تا گل بدن گوشم کند.
کاش باشم پیرهن، از شوق آغوشم کند.
کاش گردم شمع و سوزم در سر بالین او،
بهر خواب ناز خود ناچار خاموشم کند.
کاش باشم حلق های در بند زلفان نگار،
هر زمان از زدف مشکینی سیه پوشم کند.
کاش باشم جوی آبی در زمین خاطرش،
بهر رفع تشنگی شادم، اگر نوشم کند.
کاش باشم ساقی بزم وصال آن نگار،
تا ز جام وصل خود یک عمر مدهوشم کند.
کاش باشم شعر تر، جوید مرا از دفتری
، هر گه از یاد و هشش یک دم فراموشم کند.
عجیبه.نمیدونم چرا این روزا انقدر نگران همهچیزم. نمیدونم چی باعث میشه اینقدر ناآروم و بیقرار باشم. (آهان به خاطر فلان چیز؟ بی تاثیر نیس ولی خب that may not be all the thing)برای خودم نگرانم. برای خیلی از دیگران هم. احساس بیثباتی نسبت به آینده دارم. احساس گناه نسبت به گذشته.چرا اینقدر این دو تا رو مینویسم؟ حس ترس از آینده و حس گناه از گذشته... واقعا اگه منطقی نگاه کنیم من نه اونقدر گناهکارم و نه اونقدر ناآگاه از آینده. پس چی باعث میشه اینقدر نگر
بالاخره باید از یه جایی بنویسم اه لعنت به ترس اصلا بی خیالش
می دونی چه طور بگم این روز ها سرم خیلی شلوغه فکر اینده طول و دراز ،از همه وحشتناک تر امتحان های میان ترم خیلی ازار دهنده هستن ولی نمی دونم باز سعی می کنم بجنگم برای چیزی که گاهی فراموشش می کنم
عشق به گفتن داستان خودم
لطفا بهم نخند ولی منی که خودم می ترسم بنویسم برای بقیه تجویز نوشتن می کنم می گم بهشون هر کسی داستانی داره باید بنویسه مهم نیست چه طوری ولی باید بنویسه می دونی می
مغزم با سرعت وحشتناکی کار میکنه
باید خیییلی بنویسم این روزها خیلی خیلی اما نمیشه تا میام بنویسم پریده یا اینقدر میگذره که یادم میره نوشتن و موضوع...
الان که در یه وضعیت عجیبی نسبت به مصطفی قرار گرفتم قشنگ حس میکنم ترسم رو از نزدیک شدن آدمها بهم، از اینکه تو چشمشون بزرگ دیده بشم آدم مهم پرثمر اثرگذار خفن ال و بل
ترسم از کم آوردن تو دوستی
بهارنام دیگر توست!زنی که دامن بلندی دارد از هزاران بوسه ی بهاریو دستانش از جنس درختان سپید توت!چگونه به عشق من می خندی؟تو عاشق نبودی که ببینی چگونهمیان یاس های زردبه سخره می گیرد قلبم را آنکه تمام عمرشتا پایان عمرم،در خیالم می خرامد و می خرامد!
چه معشوقه بی پروایی!آنکه ورد سخنش بارانو نقاشی هایش همآغوشی باغ است و جویهای پر از شراب انگوراو،بهارک معشوقه من است!زنی که یکشب بهاری قرار بودنرم نرمک برساند مرا به سحر سپید برکه ها!
به جستجویش،
ه
یه نسیم خنکی از پنجره میاد و میخوره بهم و حس میکنم هنوز صبحه. حس میکنم هنوز یه عالمه زمان دارم. حس میکنم یه پنجشنبهی معمولی بعد یه هفتهی شلوغه که وقت دارم به کارهام برسم. پشت میزم نشستم و پاهام رو بغل کردم و به سوال تمرین فکر میکنم. آهنگهایی که قدیمترها بارها و بارها گوششون میدادم رو گوش میدم. آرامش عجیبی دارم. این جوری نیست که حالم خوب یا بد باشه؛ ولی انگار حالم رو هر جوری که هست پذیرفته باشم و باهاش دوست شده باشم. انگار با
دیار حافظ
چرا نه در پی عزم دیار خود باشم چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو بر نمیتابم به شهر خود روم و شهریار خود باشم
ز محرمان سراپرده وصال شوم ز بندگان خداوندگار خود باشم
چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی که روز واقعه پیش نگار خود باشم
ز دست بخت گران خواب و کار بیسامان گرم بود گلهای رازدار خود باشم
همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم
م
می دونی چرا عاشق داستانم چون دقیقا باید یه کاری بکنی باید یه هدفی داشته باشی باید تغییر کنی وگرنه داستان نگفتی
با حاله مگه نه
بعد از چند ماه دوباره داستان در من زنده شد احساس می کنم هدفم از زندگی فقط داستانه
ولی نمی دونم چرا تنبلی می کنم اه می ترسم لعنتی
مگه چند روز زنده می مونم که می ترسم سه ساله که شمع فوت می کنم به خودم می گم امسال کتابت رو می نویسی
توی جمعی با دوستان داشتیم درباره ی مرگ صحبت می کردیم. چی شد به این بحث رسیدیم؟ یادم نیست. یکی گفت: من از تصادف می ترسم، مطمئنم یه روزی از تصادف رانندگی میمیرم. یکی گفت: بعد از سرطان مادر بزرگ و خاله م من از سرطان میترسم. احتمالا اینجوری بمیرم. یکی دیگه با شوخی گفت: من رو گروگان میگیرن، از اونجایی که هیشکی حاضر نمیشه در ازای آزادیم پول بده، کله خراب ترین گروگانگیر یه گلوله توی سرم خالی میکنه. من خیلی جدی گفتم: من از غرق شدن توی باتلاق می ترسم. خدا
دل تنگم و از دلتنگی اشک میریزم. وسط کتابخونه. چندین و چند شبه که خواب آشفته میبینم. نمیتونم. پر از غلطم و نیاز به تنهایی دادم.
کاش به مادرم نگفته بودم. کاش...
دلم میخواد ببینمت و بهت بگم مسئول اشتباهِ من تویی.
میترسم اسیب برسونم به عین. میدونم چقدر دوستم داره. من نمیتونم اندازه ای که اون منو دوست داره دوستش داشته باشم. نمیتونم...
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگوپیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگوور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفتآمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسمگفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفتسر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شددر ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مهست این دل اشارت میکردکه نه اندازه توست این بگذر
حس می کردم هیچ تعلقی به این زنده گانی ندارم..
پوچی در تک تک سلول هایم نفوذ کرده بود..و مرا میلی نبود به ادامه راه ..من تمام آنچه که حتی می توانست اتفاق بیوفتد را دیده بودم..
دخترک تاریک درونم دستهایش را دور سرش گرفته بود و فریاد می زد .. ولی چطور می توانست از صداهایِ سرش خلاص شود؟!
حس های پوچ و مبهمی که نمی فهمیدم شان در تمام سوراخ های مغزم رسوخ کرده بودند .. حس می کردم برای این جا نیستم خودم را یک موجود عبث و بیهوده می دانستم و هیچ حس تعلقی در من نب
صبحهای یکشنبه هفتهنامه منتشر میشه؛ ولی من جرئت نمیکنم برم درستوحسابی ببینمش. این فقط دربارهی اینجا نیست؛ کلاً وقتی کاری که ویرایش کردم، منتشر میشه، این حالت رو دارم؛ میترسم ضمیری اشتباه خورده باشه، اشتباه تایپی به چشمم بخوره یا غلط املایی از زیر دستم در رفته باشه. الان هم حرفم این نیست که از طرف مجموعه توبیخ میشم یا برخورد تندی میبینم یا هرچی، نه؛ از خودم میترسم که اون لحظه دمای بدنم بالا میره و کامم تلخ میشه، که
کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشداوبانا فالاچیترجمه: رعنا فخراییامشب پی بُردم که وجود داری: بسان قطرهای از زندگی که از هیچ جاری باشد. با چشم باز، در ظلمت محض دراز کشیده بودم که ناگهان در دل تاریکی، جرقهای از آگاهی و اطمینان درخشید: آری، تو آنجا بودی. وجود داشتی. گویی تیری به قلبم خورده بود. و وقتی صدای نامرتب و پر هیاهوی ضربانش را باز شنیدم احساس کردم تا خرخره در گودال وحشتناکی از تردید و وحشت فرو رفتهام. سعی کن بفهمی ... من از دیگران نمی
همهی ما یه پل چوبی داریم، یه مکان قدیمی که از در و دیوارش خاطرهی آدما میریزه.یه جایی که میترسی از کنارش رد بشی و مسیرت رو عوض میکنی.چون دیگه نمیتونی با آدمای جدید برگردی به همون روزای قبل.ما نمیتونیم با ورژن امروزِ خودمون برگردیم به دیروز. هنوز نمیدونم این خوبه یا نه. هنوز نمیدونم این به اصالت ما ضربه میزنه یا نه.
من حقیقتا از پل چوبی میترسم، از آدمایی که باعث میشن به خود جدیدمون شک کنیم. امثال دایی ناصر و نازلی. من از پل چ
چند روزه بخاطر شغلم دارم تو بیمارستان ها رفت و آمد می کنم امروز تو یکی از بیمارستان ها رفتیم بخش بیماران حاد تنفسی و ICU ویژه کرونا، راستش تا حالا از نزدیک تو این محیط نبودم، خیلی براشون سخت شده شرایط، ما که یه نیم ساعت رقتیم چنتا عکس و فیلم گرفتیم و اومدیم بیرون اما خداییش فشار کارشون خیلی زیاده، داشتیم با سرپرستار بخش صحبت می کردیم یه دفه بغض گلوشو گرفت و گفت من نمیتونم دختر سه سالم رو ببوسم، چون می ترسم! می ترسم از من بگیره! گفت الان 56 روزه که
یکی از رویاها و آرزوهام اینه که دیشب و امروزی در حرم حضرت امیر باشم.
این در شرایطیه که در این دو روز حتی نتونستم در حرم حضرت ثامن باشم.
توفیقاتم به شدت و به وضوح تنزل پیدا کرده و هیچ بودنم رو به چشم میبینم.
راستشو بخواید کم کم دارم به اندیشههای جبرگرایی متمایل میشم.
:/
+عید تون خیلی مبارک.
دو ساله که در عید مبعث احساس شرمندگی مفرط دارم بابت تصمیمی که دو سال پیش گرفتم و عملی نشد. اما نمیذارم این حس سال دیگه هم تکرار بشه. با اینکه این که واقعا از
چندوقته که هیچی هیچی خوشحالم نمیکنه. همش دارم غر میزنم و یهجورایی غرغروی خفتهٔ درونم بیدار شده و من که همیشه چرت و پرت میگفتم و میخندیدم، دیگه نمیتونم بگم، بخندم، خوشحال باشم. امتحانای دی نزدیکه و میخوام این ماه، دوره کنم که برام آسونتر باشه ولی نمیدونم میرسم یا نه. با پیشفرض حالا من استارتشو میزنم بقیهشو خدا بزرگه دارم میرم جلو و خب امیدوارم امسال، بهتر از پارسال باشه.
دیروز رفتهبودم اتاق مشاوره. مشاورمون کار داشت و
یعنی میشه روزی بیاد که من موسسه خودمو زده باشم؟
روزایی که همش در سفر باشم؟
کتابمو چاپ کرده باشم؟
ساز موردعلاقم رو یادگرفته باشم؟
رو پشت بوم خونم یه تلسکوپ خیلی گنده داشته باشم و تور ستاره گردی برگزار کنم؟
تو آزمایشگاه خودم رو کیسای مختلف تحقیق انجام بدم؟
روزایی که هدفام رو زندگی کنم؟
من دلیل اینکه میخواستم همیشه تنها باشم به این خاطر بوده که
۱ - قصد ازدواج ندارم ( به دلیل جسمی و آسیب های که از لحاظ روحی دیدم به خاطر این شرایط جسمیم نمیخوام به کسی دیگه ای ضربه بزنم)
۲ - از وابستگی می ترسم وابسته بشم به کسی!
اما نمیدونم چرا گیر داده ام به پشتیبان خانم مهسا آ و هی بهش پیام میدادم گمونم باید ازش فاصله بگیرم بهتره.
زک تصمیم داشت برگردد آمریکا. میخواست برای دکترا اپلای کند. تابستان مادربزرگش فوت شده و برای همین رفته بود خانه. بعد از دو سال. و حالا میگوید پشیمان است از برگشتن. تابستان که رفته آمریکا دیده دیگر نمیتواند آنجا زندگی کند. حالا میخواهد همینجا بماند.
همیشه فکر میکردم خوش به حال آنهایی که از کشورهای جهان اول هستند. آنها همیشه بدون نگرانی برمیگردند کشورشان. انگار اشتباه میکردم. مهاجرت چیز عجیبی است. به قول زک نه اینجا هیچوقت خانها
باید بنویسم. از این روزها که هم آرامند و هم غمگین. باید بنویسم از تو؛ که هم هستی و هم نیستی. از من که دو پاره شده است. پارهای که دندان صبر بر جگر گرفته و دیگری که شوریده است. باید بنویسم که شاید از بار اندوهی که بر قلبم فشرده میشود چیزی در این نوشتهها جا بگذارم و بگذرم. باید بنویسم که این زمزمه هراس انگیز «ترسم که بمیرم، ترسم که بمیرم از این اندوه» در سرم کمتر تکرار شود. باید بنویسم و نمیدانم از کجای این رنج بگویم؛ که چراها سرگردانم کردها
خیلی حس خوبی دارم :)
خیلی به آینده خوش بینم :)
سه روز دیگر تا پایان تیر مانده. و آن وقت یک ماه از تابستان تمام می شود. احساس می کنم در آغاز رویاهایم ایستاده ام. احساس می کنم آن حس آسان گیرییی که آدم را به سطح می کشاند و درم نفوذ کرده بود دارد می رود. دارم برمی گردم به آنچه که باید باشم. دارم می روم به سوی آنچه که باید باشم.
هیچ احساسی بهتر از رضایت درونی نیست. نمی ترسم. همانطور که تا حالا انجامش دادم باز هم خواهم داد :)
برایم کاری ندارد. لذت بخش است. ه
بطالت و ابتذال در این دو روز به اوج رسید. چاره چیه دوست دارم گاهی به ابتذال تن بدم البته اگر همیشه دچارش نباشم. هیچ هم حوصلهی فرهیختگان و بساطشون رو ندارم. وسعم در همین حده.
راستش کمی پریشونم و کمی از خودم دورم و باز دلم هوایی شده و کسی نیست که حاجت دلم را برآورد. ح را پاک کردم اما ذهنم درگیرشه و دلم میخواد بدونم چی مینویسه و چه میکنه. میدونم همش از سر بطالته.
امروز میم میگفت هیچ فکر کردی چرا اینقدر میترسی؟ راستش تا حالا بهش فکر نکرده
شاید دنیا دیده نیستم...
خسته ام از حجم اینهمه غصه و فشاری که هر سال زمستون رو دوش ایرانی جماعت وارد میشه ...انگار آدمی جرات نداره غصه بخوره چون با یه غصه دیگه میخوان غم قبلی رو فراموش کنی....
راستش برای کشته شدن سردار هیچ واکنشی نداشتم نه خوشحال نه ناراحت
برای اونایی هم که کرمان فوت شدن باز هم ناراحت نشدم...
ولی برای اون افرادی که تو هواپیما بودن قلبم دردناکه زخمی ام ...به اندازه ی پلاسکو ...به اندازه فوت شدگان در سانحه هوایی یاسوج ، به اندازه زلزله
این روزها چقدر از امیدواری می ترسم ،می ترسم
زندگی رودست بزند،بایستد دلش را بگیرد و با صدای بلند به دلخوشی هایم بخندد.می
ترسم دلم را گره بزنم به شادابی شکوفه های از راه نرسیده باغچه خانه مان.می ترسم
از درخت نارنج خانه همسایه بگویم که شاخه های دلبرش را خم کرده به این سوی دیوار
که دست هایمان به دست هایش برسد.حیف شد که عشق لیلی واری در جوار اینها نیست که دلم را گرم کنم و چراغی را برایش در
کلماتم روشن نگه دارم. یاد بابا می افتم آن وقت ها که دست و دلم
+ در میانه راه بودم که ایستادم.- در میانه؟!+ آری، در جای که هیچکس نمی ایستد و فقط میروند تا برسند.- به کجا؟!+نمی دانم.انسان ها برای هر کاری بهانه ای دارند و حتی دروغ می گویند.- دروغ؟!+ آره، مثلا دختری را می بوسند که علاقه ای بهش ندارند!- پس چرا می بوسند؟!+ چون فکر می کنند باید انجام دهند. نمی دانند دختر دیر یا زود متوجه می شود و آنگاه جرمی مرتکب شده اند که خداوند را هم شرمنده می کند.
- محمد گفتی در میانه راه هستی. کجا می روی؟+ کجا؟! نمی دانم. هر جا که او با
یک جایی دور از خودم ایستاده ام. این سخت ترین دوری و فاصله ای است که تا به حال تجربه اش کرده ام. انگار یک آدم دیگر جای من زندگی می کند، نفس می کشد، راه می رود، می خندد، می نویسد و نگاه می کند. با همین مقیاس، دوری از آدم هایی را تجربه می کنم که دوستشان دارم. این هم برایم آزار دهنده است. دیگر نوشتن حالم را بهبود نمی بخشد. حرف زدن رهایم نمی سازد. از حرف زدن می ترسم. از حرف نزدن هم می ترسم. افتاده ام در چاه تاریکی و مداوم فرو می روم. گاهی دلم می خواهد گریه ک
مجموعه داستان حسن محمودی داستان محکوم به اعدام تبرئه شده ای است که بارها تا پای چوبه دار رفت و سر آخر بخت با او یار بود که زنده بماند اما همچنان نگران چهارده سالگی دختران دیگر است. سومین مجموعه داستان حسن محمودی با عنوان «از چهارده سالگی می ترسم» که داستان های آن را در فاصله سال های 81 به این سو نوشته شده است از سوی نشر چشمه منتشر شد.
مجموعه داستان «از چهارده سالگی می ترسم» شامل داستان های با نام های «قول و قرار»، «صبر ایوب»، «ناخن ها و آوازها»
مجموعه داستان حسن محمودی داستان محکوم به اعدام تبرئه شده ای است که بارها تا پای چوبه دار رفت و سر آخر بخت با او یار بود که زنده بماند اما همچنان نگران چهارده سالگی دختران دیگر است. سومین مجموعه داستان حسن محمودی با عنوان «از چهارده سالگی می ترسم» که داستان های آن را در فاصله سال های 81 به این سو نوشته شده است از سوی نشر چشمه منتشر شد.
مجموعه داستان «از چهارده سالگی می ترسم» شامل داستان های با نام های «قول و قرار»، «صبر ایوب»، «ناخن ها و آوازها»
من چلچراغ خانهی پیراهنت باشمروزی کنارت همدمت عشقت زنت باشم
ای وای فکرش را بکن بین همه خوبانآخر ببینی من فقط وصل تنت باشم
شبهای سرد زندگی حتی اگر آیدمن همدم دردت چراغ روشنت باشم
میخواهم اینجا باشی و هرشب کنار تودر حال عشق و مستی و بوسیدنت باشم
من آرزویم بود جای شانهات بودمیا اینکه جای دکمهی پیراهنت باشم
ای کاش من حس لطیف شعر تو بودمیا کاش میشد بوسهای بر گردنت باشم
چیز زیادی از حضور تو نمیخواهممن قانعم باشی و غرق دیدنت باشم
با ا
شیخی به طوطی اش "لا اله الا الله" آموخته بود!طوطی شب و روز "لا اله الا الله" می گفت!روزی طوطی به دست گربه کشته شد!شیخ به شدت می گریست!علت بی تابی را از او پرسیدند پاسخ داد:وقتی گربه به طوطی حمله کرد طوطی آن قدر فریاد زد تا مرد!"لا اله الا الله" را فراموش کرد!زیرا او عمری با زبان گفت و دلش آن را یاد نگرفته و نفهمیده بود!سپس شیخ گفت: می ترسم من هم مثل این طوطی باشم، تمام عمر با زبان "لا اله الا الله" بگویم، و هنگام مرگ فراموش کنم!
بعضی وقتا مثل همین الان، حس میکنم همهی این حس بد من از این میاد که از قضاوت شدن توسط آدمایی که میشناسم میترسم. در واقع میترسم اونا هم مثل من فکر کنن و من رو محکوم کنن و کارهام رو احمقانه بدونن.
بعد فکر میکنم شاید خودمم باید یه تجدید نظری بکنم و این قدر قاضی نباشم.
کلا توو یک دقیقه، انرژیم خالی شد. به خاطر چی؟ به خاطر دو تا جمله که بین دو نفر دیگه رد و بدل شده. و ذهن خودم که خیالپردازی میکنه و از قضاوت شدن میترسه. این چیزا نباید م
1. سه ماه مونده به کنکور، امروز یازدهم رو نصف کردم:)) در کل هم دو سومشو خوندم^__^ ولی کیه که بخونه و فک نکنه همه چی یادش رفته؟:|
2. داداشم با بخشی از عیدیاش از این تفنگایی که گلوله اسباب بازی دارن می چسبه بع شیشه خریده؛)) بیشتر از اون من با تفنگه بازی میکنم:| خیلی حال میده واقعا:)) طوریکه پشوتن دلسوزانه بهم قول داده اگه تک رقمی بشم برام از این تفنگا میخره:)) از دست رفتم قشنگ:))
3. اولین چیزی که به کاظم میخوام بگم برم بخره کمانه^__^ یه کمان آبی گوگولی. انقدر د
وقتی دلشوره میگیرم معمولا چند تا دلیل با هم رو سر دلم آوار میشن
الان خیلییییییییییییی زیاد نگران بنیامین هستم تو این شرایط میاد ایران ، اعتراف می کنم من بهش جو دادم بیاد و گفتم دیگه بسه دوری
ولی وقتی اوضاع به این شدت داغون شد راضی به اومدنش نبودم هر چند بی نهایت خوشحالم ولی بی نهایت می ترسم
از جنگ می ترسم
از اینکه اتفاقی براش بیفته و تو فرودگاه بهش گیر بدن ...
کلا تا وقتی من بخوام کاری انجام بدم دنیا علیه من وای میسته متنفرم از این اوضاعی که پ
سه شب است که نمیتوانم درست و حسابی بخوابم. خوانده بودم که وقتی خوابت نمیبرد، در خواب کس دیگری بیداری. یعنی رفتهای در خواب یک بندهخدایی.کابوس یا رویایش شدهای.
سه شب است که کابوس یا رویای کسی شدهام.
دلم میخواهد که این سه شب در خواب تو بیدار بوده باشم.
دقیقتر بگویم دلم میخواهد این سه شب را رویای تو بوده باشم.
مثلا با یک لبخند در خوابت بر بالینت بیدار بودهام و تو را نوازش میکردهام.
یا مثلا کنارت بیدار نشسته بودهام و یک ق
گاهی فقط خودت را داری و خدای دلت راهیچکس نیستخود و خدایتمثل عابری که خیلی ها از آن میگذرندولی فقط می آیند و میگذرندترسم از آن است که تنها باشم خودمخودمخودم..عجب ترس بی تشبیهی ست..آنروز چه بر سر م می آیدجز اینکه مـــــنمیکی از رهگذران باشمـآنهایی که می آیند و می روند..ترس دارددیگر هیچکس صدای هیچکس را(خُدا... را)نخواهد شنیدو از خُدافقط یک اسم می ماند...اصلا هرچه که به خدا مربوطاست میماندجز خدا#الفرار از این
نوشتن درباره ی این ها خیلی... احمقانه است. اما من می گویم. از تمام احساساتم می نویسم. از تمام آن 30 دقیقه های روزانه که نفسم می گیرد اما ادامه می دهم. از تمام آن کارهایی که باید روزانه انجام دهم تا ترسم بریزد. باید بگویم. باید بنویسم و این بار را از روی دوشم بردارم. باید بنویسم و خجالت درباره ی این موضوع را تمام کنم. باید با بیماریم دوست باشم. اگر دوستش داشته باشم او هم دمش را می گذارد روی کولش و می رود سراغ یکی دیگر تا قوی بودن را به او هم یاد بدهد. مر
بنده الان نزدیک بیست سال است که رابطه جنسی نداشته ام چه از نوع سالم و چه ناسالمش آیا از خدا می ترسم ؟ در حالی که زمانی من به خدا هم اعتقاد داشتم اما طوری زندگی می کردم انگار که ندارم ولی حالا شاید اعتقادی هم نداشته باشم ( اصولا به اعتقاد داشتن اعتقادی ندارم) اما طوری زندگی می کنم که همه خیال می کنند من یک فرد واقعا مذهبی هستم. چرا؟
ادامه مطلب
۱۲:۵۱
یه بار، چند سال پیشها، شهریور بود. صبح داشتم میرفتم مدرسه و سردم بود. و یهو خیلی جدی فکر کردم، نکنه پاییز شده و من جا موندم؟
پاییز نشده بود.
جا نمونده بودم.
۱۴:۱۱
What do you want from me? Why don't you run from me?What are you wondering? What do you know?Why aren't you scared of me? Why do you care for me?When we all fall asleep, where do we go?
۱۹:۵۹
ماه خیلی دوره. اگه زمین گرد نباشه چی؟ ممکنه به یه نقطه نگاه کرده باشم که هر چی نگاهم رو ادامه بدی به هیچ جرم آسمانی برخورد نکنه؟ یه بارم تو دفترچهم یه چیزی نوش
گاهی فقط خودت را داری و خدای دلت راهیچکس نیستخود و خدایت مثل عابری که خیلی ها از آن میگذرند ولی فقط می آیند و میگذرندترسم از آن است که تنها باشم خودم خودمخودم.. عجب ترس بی تشبیهی ست..آنروز چه بر سر م می آیدجز اینکه مـــــنم یکی از رهگذران باشمـ آنهایی که می آیند و می روند..ترس دارددیگر هیچکس صدای هیچکس را(خُدا... را)نخواهد شنیدو از خُدافقط یک اسم می ماند...اصلا هرچه که به خدا مربوطاست میماندجز خدا#الفرار از این
در خاله بازی خواستی تا شوهرت باشمدر عین کودک بودنم نان آورت باشمهر جا که می خواهی بخوابی با عروسکهاتبا آن تفنگ چوبی ام دور و برت باشموقتی که سیب از شاخه ی همسایه می چینییک رشته کوه مطمئن پشت سرت باشمآنروزها می خواستم تا خواهرم باشییا من پسر باشم شما هم مادرم باشیتا آخر بازی سرم بر دامنت باشدچشمم به تصویر گل پیراهنت باشد
ادامه مطلب
توی جمعی با دوستان داشتیم درباره ی مرگ صحبت می کردیم. چی شد به این بحث رسیدیم؟ یادم نیست. یکی گفت: من از تصادف می ترسم، مطمئنم یه روزی از تصادف رانندگی میمیرم. یکی گفت: بعد از سرطان مادر بزرگ و خاله م من از سرطان میترسم. احتمالا اینجوری بمیرم. یکی دیگه با شوخی گفت: من رو گروگان میگیرن، از اونجایی که هیشکی حاضر نمیشه در ازای آزادیم پول بده، کله خراب ترین گروگانگیر یه گلوله توی سرم خالی میکنه. من خیلی جدی گفتم: من از غرق شدن توی باتلاق می ترسم. خدا
حالا که از نزدیک شدنها میترسم و هرنوع صمیمیتی را پس میزنم؛ حالا که از ترس ضربه کمرم گُر میگیرد و شبها با ترس از دست دادن عزیزانِ خانوادهام (که نمیدانم این ترس از کجا سر و کلهاش پیدا شده) با چشمهای نمدار میخوابم، مینویسم. از نشناختن انسانها، از روی مخفی شدهی آنها میترسم. از قیافه گرفتنهای آدمهای ناامن که مدام باید کشفشان کنی حالا چه مرگشان است که اخمهایشان را درهم کردهاند و اگر حرفی بزنی واکنششان قابل پیشبی
پیش خودم حس میکنم که خیلی آشفتهست... کاش میتونستم بغلش کنم و آرومش کنم. کاش میتونستم آرامشش باشم. کاش بغلم این قدرت رو داشت... کاش میتونستم بگم درست ترین آدمِ این دور و بر هاست... کاش میتونستم بگم شاد بزیه و درخت باشه... کاش میتونستم بگم خودش رو دیوونه نکنه... کاش میتونستم... کاش میدونستم حالش رو...
+ از عین میترسم. از خودم هم. کاش میتونستم بیحسی تزریق کنم بهش. هر چی برا خودم داشتم هم برا اون تزریق میکردم. من نمیتونم انقدر به
خب از اونجایی که میدونین من زندگی رو خیلی دوست دارم
و کاش بشه قبل مرگم کارایی که میخواستم همیشه انجام بدم رو انجام داده باشم
خب اینم لیست من
1. توی هر زمینه ای که حالا کنکور منو واردش میکنه تلاشمو کرده باشم و آدمی شم که به خودم افتخار کنم
( میخواد زبان باشه میخواد هنر باشه میخواد پیراپزشکی یا ... باشه )
2. مستقل شده باشم و خونه ای مطابق سلیقم و ماشین داشته باشم با یه سگ یا گربه خونگی
3. به زبان های انگلیسی و ( آلمانی یا فرانسوی ) و اسپانیایی تسلط داشت
اینکه آدم از عشق به نفرت برسه قشنگ نیست ولی بهتر از عشق بی فرجامه. راضیم از حس نفرت توی وجودم.
+ اومدم یه کتابخونه جدید :)
فردا بعد از کلی روز بچه ها رو میبینم. باید به اعصابم مسلط باشم. نباید بدرفتار باشم. باید صبور باشم. باید باعرضه باشم.
مرتضی میگفت رفته بودم برای این که خروج از کشورم را ثبت کنم. بهم گفته بودند شما از پارسال أربعین وارد ایران نشدید! :D بعد میخندید و میگفت: حالا میترسم بروم و دستگیرم کنند.
مرتضی از بچههای خوبِ مداحی و طراحی و تقواست.
اسمِ کاملشو توی اینترنت بگم در دو موردِ اول محصولاتش رو میتونید پیدا کنید.
چه بهار دلگیری...اصلا بهار همیشه دلگیر بوده، نمیدونم چرا بقیه انقدر ذوق اومدنش رو دارن.چه ذوقی داره شروع یه سالِ دیگه بدونِ تو؟!
چقدر رنگ سبزِ این روزهای شهر تو چشم میزنه و حالمو بد میکنه.
راستی بهت گفته بودم فصل بهار اذیتم میکنه؟ بهار هیچوقت مالِ من نبوده، درست مثل تو.
اگه یه روز خواستی بیای، بهار نیا.... پاییز بیا، وقتی دارم پا به پای طبیعت برات میبارم بیا، وقتی امید مثل پرنده ها از دلم کوچ میکنه بیا، وقتی هوای دلم ابری و تیره است بیا.
بذا
خاطراتم را در کوچه های زمستان جا گذاشتم
در نم باران
در..
خودم را به بی خیالی میزنم ولی.
تمام نمی شود
خسته ام
خسته...
شاید باید خستگیم را
روی برگ های سفید دفترم بنویسم...
یا در گوشه ای از دیوار های اتاقم جا بگذارم
یا پشت آن پنجره خیس بنشینم و به قطره ای باران که در آسمان میریزد نگاه کنم
باز یاد تو افتادم در این بارانی که دارد سیل می شود
می ترسم مرا با خود ببرد
می ترسم
دیگر تو را نبینم...
شاید حرف آخر باشد
نمی دانم کجای کاش این سیل مرا به تو برساند
دیشب مامان ازم پاسپورتمو می خواست، هر چی ازش پرسیدم برای چی نگفت...اونقد استرس گرفتم که داشتم میمردم...تا الان که با بابا حرف زدم و بدتر شدم:((
بهش گفتم مامان پاسپورتمو گرفته.گفتم میدونم قرار بود 23 ام بپرسید ولی میشه از همین الان بگم که می خوام برگردم.باشه بابا؟ می خوام برگردم.
گفت سارا الان مشکل چیه؟ قرار گذاشتیم سر قرارمم هستم نگران چی هستی؟
گفتم هیچی ولی من حوصله ام واقعا سر رفته دیگه ..جز چند ساعت دوچرخه سواری کاری نمی تونم بکنم اینجا..همش تو
دوباره باهم از درهای مختلف صحبت کردیم ،
اونم دو بار در فواصل زمانی مختلف ولی تو یه روز !
اقا من میکی رو دوست دارمش ولی واقعا باورنکردنیه که نمیتونم عین یه آدم عادی باهاش برخوردکنم، میدونی می ترسم! از اینکه بفهمه و حالا یه آدم مغرور بشه... اضلا می ترسم از اینکه واکنش نشون نده ، یا بده و من جوابی براش نداشته باشم.
وقت زیاد هست برای دلبری کردن؟ اصلا دلبری کردن؟ اصلا اون عاشق یکی دیگه نیست؟
چمیدونم!
یه سری به توییت هاش ریپ زدم ، ولی جوابم رو نداد... خب
کارم همیشه جرم و خطا بوده از قدیم
کارت همیشه لطف و عطا بوده از قدیم
مغلوب نفس گشته ام و خورده ام زمین
تنها سلاحم اشک و دعا بوده از قدیم
می ترسم از عذاب و امیدم به فضل توست
راهِ نجات، خوف و رجا بوده از قدیم
قلاده ام ببند، بمانم کنار تو
بیچاره آن کسی که رها بوده از قدیم
شغل گدایی اش به دوعالم نمی دهد
هر کس گدای آل عبا بوده از قدیم
می ترسم از فشارِ شبِ دفن خود ولی
دلگرمی ام امام زمان بوده از قدیم
من عاشق تمام ائمه شدم ولی
در سینه جای دوست سوا بوده از ق
دلم میخواد برم خارج که درگیر فامیلبازی و رسم و رسومها و
نمیتونم بنویسم.
خودم رو مجبور میکنم.
با کی دارم حرف میزنم؟
دلم میخواد
دلم میخواست
نمیدونم چه چیزی دلم میخواست اتفاق بیفته؛ ولی دلم میخواست در این موقعیت زمانی و مکانی وجود نداشتم.
فکر کنم آدم بیعاطفهای هستم. یه وقتهایی به نظر میاد نیستم ولی فکر کنم باشم.
چقد سخته نوشتن.
مجبورم؟ مجبورم.
اگه
من هیچ هویتی ندارم.
یه چیزی به ذهنم رسید. فکر کنم من همیشه خودم رو جاج میکن
یه وقتهایی هم دارم آروم یه گوشه برای خودم روتین زندگیمو میکنم، بعد مثلا وقتی میخوام بخوابم مثل الآن یهو احساس میکنم خالی میشم. انگار همه چی برام بیاهمیت میشه. انگار خسته میشم ازین خوابیدنا و بیدار شدنا..
...
خیلی فکرام بالا پایین میشه. مثلا الآن اومدم دربارهی چیزهای مختلفی بنویسم یا مثلا بگم همچین احساسی دارم، بعد این طوری شدم که نه تو خودت مطمئنی اصلا ازین؟ حتی الآن هم! شاید نوشتن سخت شده برام. ولی فکرام هم مطمئنم که خیلی بالا
سلام ریحانه! دیروز رفته بودم عزاداری. عزای همانها که در هواپیما بودند. البته بعضیها میگفتند ما داریم شلوغ میکنیم و این نامش تجمع و تظاهرات است؛ نه عزاداری. ولی باور کن ما هیچ چیز را نشکستیم و هیچ جایی را آتش نزدیم. حاضرم قسم بخورم. ولی از بیسیمِ یکی که کلاه حفاظتی روی سرش بود و هیکل بزرگی داشت شنیدم که میگفتند «اونجا رو پاکسازی کنید.» ریحانه مگر ما لجنیم که پاکسازیمان کنند؟! مگر کثافتیم؟ اصلن پاکسازی از چه؟ با چه؟ باتوم؟ نمیدانم
گاهی اوقات کسایی که زیاد درس میخونن برام عجیب میشن. یعنی اینقد آدمای خفنیان که درگیریهای ذهنیشونو میتونن هندل کنن و برن جلو؟!! یا اصلا درگیری ذهنی جز درسخوندن دارن؟:)از اینکه بگم اونا کار درستی میکنن میترسم چون خیلی اوقات مسیری که تو زندگیشون طی میکنن به نظر خیلی منطقی میاد ولی من هیچوقت زندگیرو اینقدر ساده نمیبینم. فرض کنیم همینقدر هم ساده باشه ولی من میترسم که اینطوری بهش نگاه کنم. بیایم فرض کنیم که از یه مسیر Xای زند
من از تاریکی میترسم، همیشه می ترسیدم. از تنهایی در تاریکی خیلی بیشتر میترسم و تخیلاتم این ترس را بیشتر میکند.
امشب در سکوت محض خوابگاه، تنهایی در تاریکی نشستهام و فکر میکنم تاریکی و غم با حال بد و خاکستری بودنشان چراغی برای کشف درون هستند، برای کشف رازهای درون و تلههای شخصی و این عجیب است، خیلی خیلی زیاد. هرچند امشب این تنهایی را نمیخواهم.
روی نیمکت قرمز وسط خوابگاه نشستهام و سرما را عمیقتر حس میکنم و دلم میخواهد حرف بزنم ب
قبل از این که حوصله کنم لباس از تن قالب پیش فرض این جا در بیارم، باید سریع چند خط از هجوم فکر هایی که تو مغزم هر روز رد می شن کم کنم.
این مدت ، از وقتی که تقریبا اومدم میلان تلاش کردم که مثبت نگر تر باشم، مهربون تر باشم و به این باور برسم که همه چیز تا وقتی زنده ایم قابلیت بهتر شدن و لذت بردن رو داره. که اتفاق بد وجود نداره فقط تعبیر های ما از اتفاقات اون ها رو خوب یا بد نشون میده. این که این وسط واقعا هم اتفاق هایی با برچسب رایج بد برام می افته، به ن
من از تاریکی میترسم، همیشه می ترسیدم. از تنهایی در تاریکی خیلی بیشتر میترسم و تخیلاتم این ترس را بیشتر میکند.
امشب در سکوت محض خوابگاه، تنهایی در تاریکی نشستهام و فکر میکنم تاریکی و غم با حال بد و خاکستری بودنشان چراغی برای کشف درون هستند، برای کشف رازهای درون و تلههای شخصی و این عجیب است، خیلی خیلی زیاد. هرچند امشب این تنهایی را نمیخواهم.
روی نیمکت قرمز وسط خوابگاه نشستهام و سرما را عمیقتر حس میکنم و دلم میخواهد حرف بزنم ب
اگه بیام و اعتراف کنم که تو رو دوست دارم
چی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟
اما نه می ترسم
می ترسم غروری رو که داری باعث بشه منم نبینی
نه تا آخر دنیا هم که شده اعتراف نمی کنم که تو رو دوست دارم
تو
خودت گفتی که اگه یه عمر که تنها موندی و داری با رویات زندگی می کنی ،
فقط به خاطر زیبایت ، درست مثل من که یه عمر تنهام و نمیتونم هیچ شخصی رو
بپذیرم ، به خدا ملاکم زیبایی نیست
اما بگم منم کم زیبا نیستم !
خودت اومدی گفتی قدر منو می دونی
وقتی گفتم از من خوشت میاد
گفتی نه
انگار کن نیشتری به دست گرفته باشم و مدام به قلبم بزنم. این نیشتر کلمههای توست. تکههای قلبم دوباره جوش خواهند خورد ولی این دل از همین حالا از دست رفته.
یک روز صبح که با صدای آقای "اثاث منزل خریداریم" بیدار شدم، تمام خاطرات و نشانههای تو را به عنوان خرده ریز منزل، و قلب خودم را به عنوان آهنآلات آهنضایعات به او میفروشم و باقی عمرم را با خیال راحت میخوابم.
میتونستم بهترین باشم.
میتونستم،شاید میتونستم.
هیچ وقت نخواستم شبیه کسی دیگه باشم
اما خواستم شبیه کس دیگه ای "خوب" باشم
نشد "خوبِ خودم" باشم
تونستم بهترین باشم اما نه اون بهترینی که خودم میخواستم..
بهترینی که اونها میخواستن
و این یعنی هنوزم دورم
از خودم،
از خوب خودم،
و از هر چیزی که تا الان براش دست و پا میزدم
گاهی که مالیخولیایی می شوم مادر!
می ترسم از بوی تن پیراهن مرده
هرجای دنیا مورچه دیدم له اش کردم
... شاید همان باشد که دست و پات را خورده
پیراهنت را در کمد جا داده ام مادر!
پیراهنی که وقت مرگت بر تنت بوده
هرشب صدای گریه ی یک بچه می آید
شاید کمد آبستن پیراهنت بوده
از گریه ی توی کمد بدجور می ترسم
احساس به یک بچه قدر نطفه در من نیست
می ترسم از روزی که یک مادر شوم مادر!
میدانم این احساس من احساس یک زن نیست
هرچند مقیاس بدی عریانیم باشد
نا شعرهایم را بد
من به خودم اومدم دیدم چقد محتاط شدم. یعنی نه این که همیشه نبوده باشم، ولی حداقل ته ذهنم بود که این قد نباید بترسم. که بیش از حد نگران اتفاقهایی که شاااید بیفتن نباشم.
چی شد که یادم افتاد؟ یکی یه پستی گذاشته بود از جاهای زیبای افغانستان و گفته بود چقد دوست داره بره ببینه. یادم افتاد که عه منم اون روزایی که تمام فکر و ذکرم این بود که برم دنیا رو ببینم برام مهم نبود کجا. دوست داشتم تکتک جاهای جدید رو برم تجربه کنم. هر کار جدیدی که میدیدم می
این پست به خاطر این نیست که ازتون راهنمایی می خوام یا حرفایی بودن که تو دلم مونده بودن یا هرچی. اینو نوشتم تا فقط بهش ثابت کنم، اگه بخوام، می تونم.
من تمام تلاشم رو کردم که خودم باشم و در نظر خودم تو این کار موفق بودم. اما همزمان یه احساسی از اون پشت بهم سیخونک می زنه که تمام حرفای من دروغه و من فقط چیزایی رو می گم که در نظر خودم قشنگن و اگه کسی این حرفارو به من بزنه خوشحال می شم و من دارم نقش آدم خوبه رو بازی می کنم و اگه کاری کنم که اونا خوشحال و ا
انگار کن نیشتری به دست گرفته باشم و مدام به قلبم بزنم. این نیشتر کلمههای توست. تکههای قلبم دوباره پیوند خواهند خورد ولی این دل، از همین حالا از دست رفته است.
یک روز صبح که با صدای آقای "اثاث منزل خریداریم" بیدار شدم، تمام خاطرات و نشانههای تو را به عنوان خرده ریز منزل، و قلب خودم را به عنوان آهنآلات آهنضایعات به او میفروشم و باقی عمرم را با خیال راحت میخوابم.
پرسید چرا می ترسی؟ جوابم هر چه بود ، جوابی برای توجیه یا رد حرفهایم نبود. جوابی بود برای جواب ندادن به سوال و از روی دیوار بلندش پریدن. من نمی خواستم با پاسخ به این سوال «وجود» ترس را تایید کنم. اگر جواب می دادم یعنی می ترسم و من در خیال خودم رستم دستانی هستم که از هیچ چیز نمی ترسم، یا لااقل خودم خیال می کنم نمی ترسم.
اما جواب به این سوال یعنی جواب به یک سوال اساسی در زندگی. یا اینطور بگویم که جوابیست برای پیدا کردن هزار دلیل که برایشان و به خاطر
خوابیدهای. چشمهایت بستهاند. نفس میکشی. یک جایی توی این دنیا تو زندهای. و من شاید ده سال دیگر زنده باشم اما تو دیگر تو زندگیام نیستی. رفتهای. و حس میکنم حجم خالی نبودنت را. مثل مادر که هشت ماه پیش رفت و دیگر هرگز نتوانستم جایی اتفاقی ببینمش. آدمهایی که عاشقشان بودم. و دیگر توی زندگیام نیستند.کاش امشب خوابم میبرد. و پا میشدم. و میدیدم تو زنگ زدهای و نام ت روی گوشیام افتاده. میدیدم مادر مسیج داده که بروم ناهار پیششان. بعد
گفتم که یه همکار کمک اومد و بهم یه مورد رو معرفی کرد اما تماسی برقرار نشد
دو هفته ای فکر کنم گذشت شاید بیشتر یا کمتر
امروز بهش یک کاری رو گفتم که نکرد و رفت
مسئول شیفت اونجا بود
بعد رئیس اومد
از اونجایی که دلم از همه کمک ها پر بود و از این هم چندین باری بی اعتنایی دیده بودم درجا گذاشتم کف دست رئیس
دو دقیقه بعد تو اتاقش داشت اون خانم رو دعوا می کرد و من در حالیکه سمت رختکن برا تعویض لباس می رفتم شنیدم
وقتی برگشتم دیدمش که با کمک آقا داره صح
و خب میدونی؟ من هر لحظه حس میکنم دارم به خودم دروغ میگم. وقتی یه لحظه میگم که وای، تو چهقدر شبیه فلانی هستی، همون صداهه هست که بگه حرف مفت نزن، دروغ نگو. وقتی میگم تو اصل اصلی، تو خودتی دختر! باز هم صداهه هست که بگه دروغ میگی. حتی همین الان که دارم این رو مینویسم، صداهه داره میگه هیس، هیچی نگو. کم سر خودت و بقیه رو گول بمال.
و خب میدونی؟ عملا هیچی راضیش نمیکنه، هیچی، هیچی. اگه بگم هست، میگه دروغ میگی و اگه بگم نیست همون حرف خ
میگفت: «فکر کن نه خانی آمده و نه خانی رفته. فراموشش کن و برگرد به جریان عادی زندگی.»
گفتم: «اتفاقاً هم خانی آمده و هم خانی رفته. راستش همینی که میبینی درست جریان عادی زندگی است.» و بعد فکر کردم اگر فقط مفهوم یک چیز را در زندگی خوب یاد گرفته باشم، آن مفهوم شکست است. بار اولی نبوده که طعم شکست را چشیدهام و بار آخر هم نیست. و اینکه من هم مثل هر انسانی از باختن و شکست خوردن ناراحت میشوم و اعصابم تیزتیزی میشود و چند روزی عقربههای رفتار و کردا
درباره این سایت