در مرکز پادگان، مدت ده هفته تعلیمات نظامی دیدیم. چه ده هفتهای که بیش از ده سال مدرسه رفتن روی ما اثر گذاشت. کمکم متوجه شدیم که یک دگمهی براق نظامی، اهمیتش از چهار کتاب فلسفهی شوپنهاور بیشتر است. اول حیرت کردیم، بعد خونمان به جوش آمد و بالاخره خونسرد و لاقید شدیم؛ فهمیدیم که دور، دورِ واکس پوتین است، نه تفکر و اندیشه. دورِ نظم و دیسیپلین است، نه هوش و ابتکار؛ و دورِ تمرین و مشق است، نه دورِ آزادی. ما با شور و شوق فروان سرباز شده بودیم اما
دردا.دردا از من.دردا از این عمرهای کوتاه و بیاعتبار ما.دردا از نبودنها و رفتنها.دردا از تو که هم نامهی نانوشته خوانی و هم قصهی نانموده دانی.دردا از تو که یادت مونس جانم است.دردا از من که با این همه آدم نمیشوم که نمیشوم.دردا از من که زندگی میکنم برای آن لحظات که حتی با آن «برام هیچ حسی شبیه تو نیست، کنار تو درگیر آرامشم، همین از تمامِ جهان کافیه، همین که کنارت نفس میکشم» هم گریهام بگیرد و غرق لذت شوم، اما برایم این لحظات هم محد
مثل تکرار یک لبخند در آیینه...مثل تکرار موج های دریا...مثل تکرار طلوع هر روزه ی خورشید...
تو در تکراری...تو در چرخشی...تو جاری در لحظه هایی...
آرام و همیشگی...مهم و لازم...زیبا و دل انگیز...
تو...ای آفتاب پشت آفتاب...ای ماه پشت ماه...ای دورِ نزدیک...ای نزدیکِ دور...
اینجا کسی دلش تنگِ نگاهت است...
طولانیه ولی خوندنش خالی از لطف نیست! ☺
یه کلاسِ انگلیسی هفتهای دو روز تو مدت کوتاه چند ماههای که وین بودم میرفتم. راستش انگلیسیم اینقدر خوب بود که به اون کلاس نرم، ولی دو چیزِ اون کلاس برام خیلی جالب بود ...دور تا دورِ اون اتاق کوچیک صندلی بود و ماها از کشورهایِ مختلف با سنین مختلف مثلِ یه دورِ همی رویِ اون صندلیها مینشستیم و سعی میکردیم با انگلیسی حرف زدن با هم ارتباط برقرار کنیم. نیم ساعتِ آخرِ کلاس هم به حرف زدنِ هر فردِ د
غزل پُست مدرن بنام « دورِ دنیا » از اینجانب « پاسبان پارسی »
قدم به قدم حرکت روی پاییزبرگهای خزانِ شانزلیزه پاریسهوای بارانی به رطوبت دریاحس خوش به روحت میشه واریز
×××
شبهای به یادماندنی در ترکیهگشت و گذار با ماشینِ رنگِ بِژمیخواهم سردی شمال را حس کنمپرواز مستقیم به اُسلوی نروژ
×××
از آنجا برویم براتیسلاوا ، اسلواکیکشوری ساکت و آرام در دل آرمانحال خوشی دارد وقتی در طیارهایمیخواهم بروم به دوسلدوف آلمان
×××
خریدارم هوای خوش کییف
غزل پُست مدرن بنام « دورِ دنیا » از اینجانب « پاسبان پارسی »
قدم به قدم حرکت روی پاییزبرگهای خزانِ شانزلیزه پاریسهوای بارانی به رطوبت دریاحس خوش به روحت میشه واریز
×××
شبهای به یادماندنی در ترکیهگشت و گذار با ماشینِ رنگِ بِژمیخواهم سردی شمال را حس کنمپرواز مستقیم به اُسلوی نروژ
×××
از آنجا برویم براتیسلاوا ، اسلواکیکشوری ساکت و آرام در دل آرمانحال خوشی دارد وقتی در طیارهایمیخواهم بروم به دوسلدوف آلمان
×××
خریدارم هوای خوش کییف
جریانِ زندگیِ این روزهام شبیهِ امشبه. که گزارشکارِ ده صفحهای رو مینویسم و میفرستم برای م. و بهش میگم فرمتش باید اینطوری باشه. تهموندهی اورتینکام رو تایپ میکنم توی چنلِ خصوصیم توی تلگرام. نمیدونم چرا امّا انگاری واقعاً جواب میده اینکار. این اواخر ذهنم درگیرِ آدمی بوده همش و به این نتیجه رسیدم که واقعا قریب به هشتاد درصدِ رفتارهای آدمها رو درک نمیکنم. meh. قبلترها این ویژگیم که درآن واحد حجم زیادی فکر و ایده هجوم میآوردن
به چشمانت خیره میشوم.میخواهم بفهمم درونت چه میگذرد.میگویند چشمها دریچهای به روح آدمیاند.اما هرچه بیشتر زمان میگذرد بیشتر چیزی نمیبینم.در چشمانت خبری نیست و میدانم این یعنی خیلی دور شدهایم.آنقدر دور که دیگر نمیتوانم بفهمم درونت چه میگذرد.همه درها و پنجرههایی که به درونت راه دارند را بستهای.
دیگر حتی مطمئن نیستم که اگر بدانم درونت چه میگذر اوضاعمان بهتر شود.هیچ موقع انقدر دور نبودهایم و تلاش برای کم کردن فاصله بی
معرفت به ذاتِ آدماست.
نه پیشینه، نه جایگاه و نه نسبت!
معرفت،
یه چیزی شبیهِ یه مهره ی یاقوتی رنگ ِ
که دور قلبِ بعضی هامون هست
پیوسته به یه نخِ نامرئی!
دورِ قلب ِ بعضی هامون نه!
بیخودی تو آدما دنبالِ توجیه نگردین!
معرفت به ذاتِ آدماست...
---------------------------------
معرفت دُرّ گرانی است...
دراز کشیده بود رو تخت، زانوهاش رو جمع کرده بود.
نشسته بودم کنارش دستم رو حلقه کرده بودم دورِ پاش، حرف میزدیم.
حرفم تموم شد، سرم رو گذاشتم رو زانوش همینطوری نگاش میکردم
خندید
دستاش رو از هم باز کرد.
رفتم بغلش
اولین بار بود خواب نبودم و بغلم کرد.
یادم نمیره هیچوقت
تکراری نمیشه هیچوقت
.
.
گفته بودم بمونه برا روزای دلتنگی،
فکر نمیکردم انقدر طولانی بشه..
بعضی وقتها راحت میفهمم که بعضی چیزها را کاملاً یک نفر نشسته است ریز به ریز در زندگی من پیاده کرده است. جبر و اختیار را کار ندارم، محیط را میگویم.
تا آن جایی پیش رفته است که نشانهی کارگردان را میبینم یا میشنوم، بعد هم لبخند میزنم و با خودم میگویم بیخیال، نه جانش را دارم، و نه اینکه دیگر به آن فکر میکنم، شما را به خیر و ما را به سلامت.
- قضیه از کجا شروع شد؟
قضیهها در جایی شروع میشوند که آدم نه جایش را میداند و نه فکرش را میک
من آن تکه ی وجودم را که دوست ندارم، پشت لایه های تظاهر مخفی میکنم. خاک میکنمش.
روزی خواهد رسید که یادم برود اصلا وجود داشته آن تکه از من.
من دیگر از قضاوت شدن نمیترسم. اگر کرک های پشت لبم در بیایند، اگر لباس های کهنه بپوشم، اگر بد رانندگی کنم.
من میخواهم تمام اصولی که بر پایه شان زندگی میکنم را نابود کنم و از اینی که هستم هم بیخیال تر شوم.
آنقدر بیخیال که حتی نظر تو برایم مهم نباشد. من دیگر از هیچ فکر تو پیروی نخواهم کرد. هرکاری که دلم بخ
باد از دیشب تا حالا که شب بعد آغاز شده با عصبانیتِ مارپیچگونهاش به دورِ خانهها میگردد و نفسِ سردِ اژدهاییش را بیرون میدمد. آنقدر دویده که درختها از دنبال کردنش خستهاند. نمیآید ساده و صمیمی و با متانت حرفش را بزند. هوای نوجوانی برش داشته، بچه شده و میخواهد که ما درکشکنیم. حالیکه درها را بسته و گوشهای خستهمان را از فریادهایش محکم گرفتهایم. چطور میشود حرفِ بادی خشمگین را ورای خرابکاریها ، اسبابشکستنها، و در کوفتنها
اگه اتفاقات خیلی درشت و وحشتناک بعضی سالها، مثل سالهای ۹۵ و ۹۰ رو نادیده بگیرم، سال ۹۸ زیباترین و زیباترین و زیباترین و پراتفاقترین و مهمترین و ترسناکترین و عجیبترین و ناخوشترین سال زندگی من بود! سالی که پر از اولین و پر از ترینهای دورِ دورِ دور بود. پر از شدنِ ناشدنیترینها. پر از بودنِ نابودنیترینها. نمیخوام بشینم و ماه به ماه، فصل به فصل، روز به روز و اتفاق به اتفاق مرور کنم. اما امسال، من بدترین حسوحال رو توی روز کنک
زَجرآورتر بنواز ویولنِ کوفتیات را، دیگری بالا میآورد مردارِ بلعیدهاش را، همراه با خون و چرکِ بسیار؛ میخهایی درونِ گوشهای داغدیدهاش فرو رفته است، و زبانش توسطِ حملاتِ عصبیِ پیدرپی به یکدیگر گره خورده است و نیروی عظیمی، دست و پاهای ناتوانش را به چوبی تنومند به صَلیب کشیده است. و تنها هجومِ بیحَدوحَصر درد است که تمام وجودش را فراگرفته است. دستی دورِ گردنِ دیگری چنبره زده است، فشار میآورد، صورتی رو به کبودی مایل میشود،
من همیشه به همه میگم میگذره تموم میشه
همون آدما هم به من میگن میگذره تموم میشه
در حالی که نمیدونیم تموم میشه
چند روز پیش که یکی از بچه ها سر جریانات اخیر گفت اعصابم خورده
و بهش گفتم نباشه چون کاری از دستت بر نمیاد و
تموم میشه.. میدونستم تموم میشه؟؟نه
در واقع فکر میکنم هیچ وقت هیچی تموم نمیشه
امشب خودمو رو تختم پشت این پرده حبس کردم
و حوصله بچه ها اتاق رو نداشتم با اینکه میگفتند میخندیدن
و موقعیت دیگه باشه من کلا وسطشونم
هیچی هم نمیتونه ارو
نوشتــه ای زیبا از "#دکتر_شریعتــی"
❣️ﺧﺪﺍﻱِ" ﻣﻦ ﻧﻪ ﺩﻭﺭِ ﻌﺒـــﻪ ﺍﺳﺖ؛ ﻧﻪ ﺩﺭ ﻠﻴﺴـــﺎ؛ ﻧﻪ ﺩﺭ ﻣﻌﺒـــﺪ؛❣️ﺧﺪﺍﻱ"ِ ﻣﻦ ﻫﻤﻴﻨﺠـــﺎﺳﺖ ﻨﺎﺭِ ﺗﻤﺎﻡِ ﺩﻟﻮﺍﺴـــﻲ ﻫﺎﻳﻢ؛ ﺑﻐـــﺾ ﻫﺎﻳﻢ؛ ﺧﻨـــﺪﻩ ﻫﺎﻳﻢ؛❣️ﺧﺪﺍﻱ" ﻣﻦ،ﻧﻤﻲ ﺗﺮﺳﺎﻧــﺪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺁﺗﺶﺍﻣــــﺎ؛ﻣﻲ ﺗـــﺮﺳﺎﻧﺪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ: ﺷﺴﺘــﻦِ ﺩﻟــﻲ، ﺍﺷ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺑﻪ ﺸﻤـــﻲ، ﻧﺎ ﺣﻖ ﺮﺩﻥِ ﺣ
من همیشه به همه میگم میگذره تموم میشه
همون آدما هم به من میگن میگذره تموم میشه
در حالی که نمیدونیم تموم میشه
چند روز پیش که میثم سر جریانات اخیر گفت اعصابم خورده
و بهش گفتم نباشه چون کاری از دستت بر نمیاد و
تموم میشه.. میدونستم تموم میشه؟؟نه
در واقع فکر میکنم هیچ وقت هیچی تموم نمیشه
امشب خودمو رو تختم پشت این پرده حبس کردم
و حوصله بچه ها اتاق رو نداشتم با اینکه میگفتند میخندیدن
و موقعیت دیگه باشه من کلا وسطشونم
هیچی هم نمیتونه ارومم کنه
ا
در بیمعناترین حالت ممکن به سر میبرم. دیگر نه مثل سابق میتوانم برای خودم دلایل انرژیبخش بیاورم و از آن دلایل نیرو بگیرم و نه دیگر همچون گذشته این پوچی و بیمعنایی مرا شدیداً افسرده میکند. ناگاه، وسط تمام خواستهها و کارهایم مغزم میگوید خب که چه؟ ذهنم به اول و آخر این دورِ تکرارشونده فکر میکند و روحم چونان مار زخمخوردهای از این همه بیمعنایی به خود میپیچد و میپیچد و میپیچد. از تأسف سری تکان میدهم و بعد؟ هیچی، به زندگی
بسم الله مهربون :)
امروز برای بار دوم رفتم امتحان عملی دادم و قبول شدم *_*
دفعه ی قبلی راهنمای آخرِ دورِ دو فرمونه یادم رفت، وقتی هم میخواستم پیاده شم درو با دست چپ باز کردم. امروز دیگه حواسم به همه چی بود، همه رو هم بلند برای خودم تکرار میکردم که یادم نره. میگفتم اینجا راهنما داره، اینجا توقف داره، اینجا ممنوعه، درو با دست راست باز میکنیم نگاه میکنیم و ... =))
دو بار هم از منِ طفلک دوبل گرفت، یه بار توی سربالایی یه بارم توی سرازیری! و دوبار هم دور
چرا خیال میکنی همه مردم باید صد سال تنهایی را خوانده باشند؟ پدر من صد سال تنهایی را زیسته است و ما به ادبیات مردمی تری نیاز داریم، ادبیاتی که بشود آن را به قهوهخانه برد، ادبیاتی که بشود آن را توی خشاب گذاشت، ادبیاتی که عین عینک دودی باعث تخدیر چشمها نشود، ادبیاتی که در غیبت مذهب هم دلشوره ابدیت را درما زنده نگه دارد، ادبیاتی که قناری قفسهها نباشد، ادبیاتی که ما را به خاور دورِ خورشید ببرد، ادبیاتی که ما را به اعماق مینیاتورها پرتاب کن
آی که دلم خدا خدا کردن می خواهد...
روزها و شبهای پرستاره
لحظات نابی که هرگز تکرار نمی شود!...
زمان چقدر تندتر از انتظارم می گذرد
زمانی بود که از کندی اش گلایه داشتم!
اما حالا شاید دورتر شدن از خدا
و غرقِ دنیا شدن
زمان را روی دورِ تند تنظیم کرده.
قدری کوتاه هوای شبهای اعتکاف به سرم می زند
و کمی آن طرف تر التماس های دلم برای اردوهای راهیان هیاهو می کند...
از خادمی هم حتی کوتاه آمده ام
به همان زائر شدن آرزومندم!..
عمیق تر که می شوم
دستم که به هیج جا نمی
من در به جای آوردن مناسک تجسم خلاق استادم،یک حرفه ای به تمام معنام.من در عالم رویا به بسیاری از آرزوهایم رسیده ام.
اما می دانید؟تجسم خلاق به تنهایی کافی نیست.به قول شاعر:سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست.
فکر می کنم هرچه بیشتر در دورِ نوشتن از رویاها بیافتم،بیشتر از آن دور می شوم.حتی روانشناسان انگیزشی هم توصیه می کنند تجسم خلاق را زیادی کش ندهید.
بنابراین در برابر خودم می ایستم و می روم از پی تلاشِ بیشتر.
زین پس اگر توانستم،کمتر به وبلاگ سر می
.
روزگاری که برای خوشبین بودن باید یه پوستِ کلفت داشت و اعصابِ فولادین ،که نیست در وجودم ،پس با این بدبینی که دست دورِ گلوم انداخته تو شهر راه میرم .
از اینکه آدمایی رو "بزرگتر" باید ببینیم که هیچ بزرگی ِ انسانی ای یا سلامت عقلانیت درونشون نمیشه پیدا کرد ،
از اینکه یه هدف دارم درونِ قلبم که مجبورم برای ِ رسیدن به خودِ لعنتی اش ،همه ی اینا رو تحمل کنم .
.
.
.
یه ورِ خیلی خوشبین ولی در حالِ خوابِ وجودمم میگه :
تو شانس اینو داری که درس بخونی و صبح بید
هزاران گنجشکِ کوچک با شروع صبح، آواز می خوانند و آسمان این تولد را با نسیمی سرد تبریک می گوید اما .. غافل از آنکه تولدِ روز جدید توهمی بیش نیست و خورشید هیچگاه، هیچ هنگام از افق بالا نمی آید و حتا، شکلِ دایره وار و لرزان و در حالِ سوختنش آنسوی دریاها ک از میان دو انطباق آبی، آسمان و دریا بالا می آید واقعی نیست. یک تصویر است. تصویری ک با مولکول های چشم می بینیم و با خودآگاهی مادی درکش می کنیم. و فیزیک می گوید این تنها، شکستِ نور است. به هنگامِ عبور
نوشتههای شخصیِ قدیمی ام را نگاه میکنم . میرسم به یک یادداشت در چهارم تیر ماه ۹۷ ، که بعد از مشاهدهی دقایق آخرِ بازی پاناما _انگلیس در جامجهانی نوشتهام . معمولا اگر وقت و حوصله داشته باشم ، دقایق آخر مسابقات را نگاه میکنم . دیدن چهرهی شادِ برندگان همیشه برایم لذتبخش است . یادداشت از این قرار بود : " کاش من اون پانامایی بودم که بعد از ۶ تا گل خورده از انگلیس ، از زدن یه دونه گل اش انقققدر خوشحااال میشه و شادی میکنه که گزارش گر میگه انگا
بسم الله
جادوگرها
رولد دال
ترجمهی محبوبه نجفخانی
نشر افق
32 هزار تومان
یک داستان کودکانه. و حتی نوجوانانه. پسربچهای قصهی مواجههاش با جادوگرانِ انگلیسی را برایمان تعریف میکند که به قول خودش ممکن است در آخر جیغتان دربیاید. اصلا قرار نیست برای باور کردنش به خودتان سختی بدهید. خودبهخود باور میکنید و دلتان میخواهد بفهمید بالاخره همهی بچههای انگلستان به موش تبدیل میشوند یا نه. کلمههای سبکی استفاده میکند. رولد دال را م
شب ولادتِ خورشید، تا ابد روز استبه آفتاب مگو از چه گرم و شب سوز است
علی نبود اگر، آسمان نبود و زمینطلوعِ نامِ علی، عینِ هستی افروز است
علی بهانۀ خلقت، علی دلیلِ وجودملَک به درسِ علی، طفلِ دانش آموز است
به دورِ قلبِ علی، کعبه می کند پروازز بوریای علی، جبرئیل، پَردوز است
طنینِ کوبۀ جنّت، علی علی گویدبهشت از دل و جانِ علی، گُل اندوز است
ولادت با سعادت مولای متّقیان، امیرِ مومنان
اسد الله الغالب، علی بن ابیطالب، علیه السلام
و #روز_پدر مبار
اورشلیم سبزپوش بود : خیابانها ، پشتِبامها ، حیاط و میدانهایش ، جشن بزرگ پاییزی بود . اهالی اورشلیم ، هزاران خیمه از برگهای زیتون و مو ، شاخههای نخل ، کاج و سرو ، طبق فرمان خدای اسرائیل ، بهیادبود چهل سالی که نیاکانشان زیر خیمهها در بیابان سر کرده بودند ، ساخته بودند . هنگام خرمنبرداری و انگورچینی سر آمده بود . سال به پایان رسیده و مردم تمامی گناهان خود را دورِ گردن نَرّه بُزی° پروار آویخته و با انداختن سنگ ، سر در دنبال او گذاش
کانگوروها...
این حیوانات نازنین دارن تو استرالیا با آتیش و دود غلیظ کشته میشن.
چند صدتا شتر رو با شلیک تیر خلاص کردند که به شهرها هجوم نیارن از فرط تشنگی.
دلواپسان حقوق حیوانات! سفیران ال و بل! کجایید؟ غربیان و غربزدگان مهربان کجایید؟
چرا هیچی نمیگید؟ برید آتیش رو خاموش کنید دیگه! برید... خواهش میکنم برید...
اگر کانگوروها منقرض بشن، چطوری به بچههامون بگیم کانگورو چیه و کجاست وقتی هنوز نقاشی کانگورو توی کتاب داستانهاشونه؟
اگر منقرض بش
همین که کمی از نشستم روی صندلی گذشته بود و خدا را شکر میکردم که هیچ سالمندی جلوی رویم سبز نشده،یک خانوم با بچه ای در بغل سوار اتوبوس شد!
انصاف نبود من بشینم و زن جوان ایستاده باشد،با کمی دلخوری درونی بلند شدم و عطای صندلی را به لقایش بخشیدم!
در طول مسیر عجیب این دختر کوچولو دلبری کرد و حسابی روزم را ساخت.من را برد به سال های دورِ بچگی،همان سال هایی که دقیقا از این روسری ها میپوشیدم.یادم آمد یکبار خواستم خودم چتری موهایم را کوتاه کنم و خب کاری ک
آن شب.
آخ آن شب. چه برایم مانده بود بعد از سر و صدا و شب شدگیهای یک دختر ساده؟ که آن طور میانهی تاریکی به روبرو خیره شده بودم و زیر لب چیزی نمیگفتم. چه شده بود که از سرما نمیلرزیدم و برای اولین بار سیگار نمیخواستم و شاش نداشتم. چه بود که آن طور دقیقهها برایم پرستیدنی بود و من نفس میکشیدم دردها و تنهاییهام را به جای زجه زدن؟ چه شده بود که وقتی کلهی کسی مرا به حد مرگ ترساند، گفتم دوست دارم با خودم تنها باشم. حالا چیست؟ چیست آن خود که م
وقتی خسته ام و داغان ، و از یک بیرونِ پر هیاهو به آرامش خانه پناه می آورم ، با لبخند گرمی مواجه می شوم که ارزشش وصف ناشدنی است . یک نفر هست که در کنارش می توانم غصه هایم را فراموش کنم . اما گاهی غصه ها هردویمان را احاطه کرده است و سنگِ صبور بودن تبدیل می شود به یک دورِ باطل . یک نفر باید از خودگذشتگی کند و این دور باطل را بشکند .دیر وقت بود که به خانه رسیدم . همه خواب بودند . جز یک نفر که به انتظار نشسته بود . نه به انتظار یک لبخند ، یک محبت و یا یک آغوش
وقتی خسته ام و داغان ، و از یک بیرونِ پر هیاهو به آرامش خانه پناه می آورم ، با لبخند گرمی مواجه می شوم که ارزشش وصف ناشدنی است . یک نفر هست که در کنارش می توانم غصه هایم را فراموش کنم . اما گاهی غصه ها هردویمان را احاطه کرده است و سنگِ صبور بودن تبدیل می شود به یک دورِ باطل . یک نفر باید از خودگذشتگی کند و این دور باطل را بشکند .دیر وقت بود که به خانه رسیدم . همه خواب بودند . جز یک نفر که به انتظار نشسته بود . نه به انتظار یک لبخند ، یک محبت و یا یک آغوش
آن شب.
آخ آن شب. چه برایم مانده بود بعد از سر و صدا و شب شدگیهای یک دختر ساده؟ که آن طور میانهی تاریکی به روبرو خیره شده بودم و زیر لب چیزی نمیگفتم. چه شده بود که از سرما نمیلرزیدم و برای اولین بار سیگار نمیخواستم و شاش نداشتم. چه بود که آن طور دقیقهها برایم پرستیدنی بود و من نفس میکشیدم دردها و تنهاییهام را به جای زجه زدن؟ چه شده بود که وقتی کلهی کسی مرا به حد مرگ ترساند، گفتم دوست دارم با خودم تنها باشم. حالا چیست؟ چیست آن خود که م
خیر، یعنی ذوالجلالی داشتن
بابتِ توبه مجالی داشتن
بهر پوزش، زیر نور آفتاب
وقتِ ناب و ایده آلی داشتن
خیر یعنی با دل آلوده هم
با کریمان اتصالی داشتن
علت این سر به زیریِ من است
محضرت دستانِ خالی داشتن
می شود درد و غم صاحب زمان
بنده هایِ بی خیالی داشتن
حقِ فرزند است بر بابای خود
گاه آغوشِ وصالی داشتن
خیر، یعنی از تنور فاطمه
لقمه ی نان حلالی داشتن
از تمامِ خیرها بالاتر است
چون علی مولی الموالی داشتن
خیر یعنی با مناجات حسین
لذت شوریده
یه عکس پروفایل فوق العاده شاد و شیک. دست شوهرش گردنش. یعنی دستی که دورِ گردنشه، دستشو هم گرفته با لبخند های عالی و استثنایی. ولی فقط من می دونم شوهرش اخیراً یه زن دائم دیگه گرفته که طبقه بالای همین خانم و بچه هاشون زندگی می کنه.
یعنی از عکسِ پروفایل هیچی نمی شه فهمید که کی واقعاً شاده و کی واقعاً خوشبخته و یا حتی کی واقعاً ناراحت (از استتس هایی که معمولاً کپی هم هست)
معمولاً تصاویری که آدما از زندگیشون در فضای مجازی ثبت می کنن،چرت وپرت محضه. نمی
میدونی بعضی وقتا فکر میکنم دلم میخواد از ایران برم. برم یه جای دورِ دور. اما بعد میبینم نمیشه انگار که همه زندگیم اینجا باشه جدا از اون شرایطشم باید باشه که من ندارم هیچ کدومشو. پس بخوامو نخوام هستم. دلم میخواد به بهترین نحو ممکن باشم. دلم میخواد تو این وضعیت مزخرف میتونستم کاری کنم. برای ایران. برای مردمم. برای کسایی مثل خودم که راهو بلد نیستن. دلم میخواد کمکشون کنم. احساس میکنم با رفتنم از اینجا هیچ باری کم که نمیشه احتمالا بیشترم میشه. نه که
باشم، نباشم، فرقی ام داره؟!
چیزی نمونده بین ما دوتّا
پایینِ کوچه خطِ پایانه
از موضعِ بالا نِگا کن تا...
میبینی چشمای منو وقتی
غرقه تو آهنگای بیمعنی
عاشق شدم تو شهرتون، اما
تو شهرتون عاشق شدن یعنی...
هم دوستت دارم مث قبلا
هم مطمئنم دوستم داری!
حس میکنم چن وقته حسش نیست...
حس میکنم هی با خودت داری...
فکری به حال هردومون کردم
فکری به حال من، به حال تو
برگشتنم کار قشنگی نیست
هی دورِ باطل، دورِ باطل، دو...
اشکای امروزت تموم میشه
کی پیشب
مغزش زمین شده. یک دور دورِ خودش میچرخد، یک دور دورِ تمامِ جهانِ اطراف. میچرخد و هی سایه روشن میشود. میچرخد و هی گیج میخورد. میچرخد و میافتد زمین. نگاهش گیج و تاریک، میافتد به کاغذهای سیاهشده، به صفحهی روشن لپتاپ، به قصههای گمشده، به کلماتی که پشتِ سیلبندِ انگشتانش حبس شدهاند. بیجان تکیه میدهد به دیوار. برمیگردد و به کتاب دعاش نگاه میکند. به روزیِ شبِ پنجشنبهای که از توی دستش لیز خورده بیرون. به نوری که گم کرد
یادم رفته نوشتنو. اینکه بنویسم از چیزایی که نمیتونم بگمشون. میدونی؟ زندگی سخته و اینکه نتونی از سختیش بگی، سختترش میکنه. سه هفتهست که سیگار نکشیدم. هیچی. باورت میشه؟ سه هفته! که قول دادهای و دادهام قوی باشیم. که قول دادهای و دادهام.. ولی سخت است! میدونی چجوریه که ساعت چارصب دلت بخواد قولِ سههفتهایتو بشکونی؟ وقتی نمیتونم حرف بزنم چی باید بگم دیگه تو ادامهی این کلمهها؟ از روزی بگم که کسی که به عنوان یه دوست روش حساب کرد
(این شبهِ داستان نه داستان است و نه به هیچ وجه تاریخ!!!)
جوانکی سیاه پوست گوش بر زمین خوابانده، با چشم هایی بسته انگار صدای هسته ی مرکزی زمین را می جوید. ناگهان چشم باز می کند و به سرعت بلند می شود و پا تند می کند. آنقدر سریع می دود که آهویی به هنگام فرار از یوزپلنگ.
وسط سیاه چادرهای قبیله که دور تا دور نصب شده اند، کنارِ چاهِ آب، مردان به دورِ مالک؛ شیخ و بزرگ خود جمع شده اند و انتظار می کشند. زنان و بچه ها هر کدام کنار خیمه ی خود نشسته و یا ایستاد
گاهی پیش می آید که یک پست را رمز دار میکنم،نه برای اینکه حرف خصوصی ای گفته باشم،نه، اصلا!
راستش...
میدانید، من غم ها و ناراحتی هایم را رمز دار میکنم، تا شمارا فقط توی حالِ خوبم و روزهای قشنگم شریک کنم، نه برای اینکه، شما آدمِ روزهای سختِ من نباشید و نتوانید مرا در کنارِ نباتِ غمگین بپذیرید، اتفاقا شما آنقدر مهربان و لطیف هستید، که آدم بتواند خیلی راحت رویتان حساب باز کند...
من فقط دلم میخواهد یک نباتِ شاد و باانگیزه گوشه ی ذهنتان داشته باشید،
اندکی جابجا شد تا نورِ چراغِ پارک به کاغدِ کهنهای که بارها و بارها خوانده و تا شده، رمقی تازه دهد، کلمهبهکلمهاش را از بَر بود، پتوی نرمی که امروز از دیوار مهربانی آن سوی خیابان نصیبش شده بود را به دورِ خود پیچید، انحنای نیمکتِ سنگی و سردِ پارک با دردِ کمرِ پیرمرد آشنا بود، کاغذِ لرزان را میان دو دست نگه داشت «پدر، متأسفم، دیشب باز با فرهاد سرِ زندگیت اینجا با ما و بچهها دعوا شد، میگفت باید فکرِ آینده و زندگی خودمون باشیم، فکر تربیت
این روزها به لطف برنامه های اجتماعی دایره ارتباطات و مقایسه های بشر وسیع تر شده است.
قدیم تر ها اوجِ ارتباط گیری و باخبر شدن از چند و چون زندگی ها ختم میشد به مراسم های هفتگی دعای کمیل محترم خانوم!!! اما امروزه تنها و تنها با لمس کردن یکسری آیکون ها میشود از خصوصی ترین مسائل زندگی دیگران باخبر شد،مسائلی که قدیم تر ها خبره ترین خاله خانباجی ها هم از کشفش عاجز بودند!
نمیخواهم شعاری صحبت کنم که ایها الناس تهدید را به فرصت تبدیل کنید،ما در مقابلِ ت
بعد کشیک قرار گذاشتیم شب جمع شیم خونه ی "موری" و "تانی" دور هم و بازی کنیم و بخندیم ...
خلاصه...
جمع شدیم و شروع کردیم جوکر بازی کردن...
موری داشت پشت به پشت سیگار میکشید و بغلش تانی داشت غر غر میکرد و بده ببینم این چی داره تو میکشی و موری هم گفت این سنگینه و به درد تو نمیخوره و ...
خلاصه...
رسید به جایی که یکی از پسرها باید ۵ دور ، دورِ حیاط میدوید...
اومدیم بریم تو حیاط که تانی به بهونه ی سرد بودن ، هر کار کردیم نیومد...
یه ده دقیقه ای پایین بودیم ، وقتی برگ
قبل التحریر:
برای آقای سجاد افشاریانِ عزیز کِ اخیرا بِ لیست علاقه مندی های شدیدم اضافه شده اند.
اویی کِ عجیب خودِ منِ منِ است کِ یک دهه جلوتر در کالبدی متفاوت وارد جهان شده است، گویی نمودِ انسانی اندیشه ها و نوشتارِ من، سال ها جلوتر از ذهنم بیرون جهیده باشدُ جان گرفته باشد.
اسکارلتِ دهه ی شصت...
در حوالیِ او هنوز هم دهه، شصت است.
انگاری کِ او را از بطن تاریخِ خاک گرفته بیرون کشیده باشند؛ همین قدر ناب، همینقدر دست نیافتنی...
....
آخ از این نمایشِ
باور نمیکنم!فکر کنم بیشتر از یک ماه است که هر وقت به ساعت نگاه میکنم،ساعات و دقایقی مثل هم میبینم!۲:۲۲ یا ۱۶:۱۶ و حتی ۳:۰۳ دقیقه!این ساعتها و دقیقهها،درست جلوی چشمانم جفت میشوند.مثلِ همان لحظه که داشتم لقمهی نان و پرچمم را توی دهانم میگذاشتم،همان لحظه که کرم مرطوبکننده به صورتم میزدم و یا آن لحظه که جورابهای گرم و کامواییام را پا میکردم و حتی همین لحظه که مشغولِ نوشتن هستم! همین الآن در کمالِ تعجب و شگفتی ساعت ۱۲:۱۲ دقیقه است و دیگر
در کارِ مسیح به چه چیزی باید دقت کرد؟ به تکنیکهای او. وقتی که حرف میزند یا نمیزند. که او چهطور و با چه فرمولهایی اعجاب می انگیزد و نابود میکند.
کارِ او بسیار ساده، غریزی و هوشمندانه است. تغییرِ جزئیات و چیدنِ عناصر در صحنه. به طوری که نه قابلِ رد باشند نه قابلِ اثبات. مسیح بسیار هوشمند است. (به آخرین جملهای که نوشتم برمیگردم و نگاه میکنم. قلبام میلرزد و وهمی سفید و گنگ به مردمکِ چشمام تجاوز میکند.) و میداند که هیچگاه نبای
این منم در آینه، یا تویی برابرم؟
ای ضمیر مشترک، ای خودِ فراترم!
در من این غریبه کیست؟ باورم نمی شود
خوب می شناسمت، در خودم که بنگرم
این تویی، خود تویی، در پسِ نقابِ من
ای مسیح مهربان، زیر نامِ قیصرم!
ای فزونتر از زمان، دورِ پادشاهی ام!
ای فراتر از زمین، مرزهای کشورم!
نقطه نقطه، خط به خط، صفحه صفحه، برگ برگ
خط رد پای توست، سطرسطر دفترم
قوم و خویش من همه از قبیله ی غم اند
عشق خواهر من است، درد هم برادرم
سالها دویده ام از پی خودم، ولی
تا به خود رسی
اندکی جابجا شد تا نورِ چراغِ پارک به کاغدِ کهنهای که بارها و بارها خوانده و تا شده، رمقی تازه دهد، کلمهبهکلمهاش را از بَر بود، پتوی نرمی که امروز از دیوار مهربانی آن سوی خیابان نصیبش شده بود را به دورِ خود پیچید، انحنای نیمکتِ سنگی و سردِ پارک با دردِ کمرِ پیرمرد آشنا بود، کاغذِ لرزان را میان دو دست نگه داشت «پدر، متأسفم، دیشب باز با فرهاد سرِ زندگیت اینجا با ما و بچهها دعوا شد، میگفت باید فکرِ آینده و زندگی خودمون باشیم، فکر تربیت
قبل التحریر:
برای آقای سجاد افشاریانِ عزیز کِ اخیرا بِ لیست علاقه مندی های شدیدم اضافه شده اند.
اویی کِ عجیب خودِ منِ منِ است کِ یک دهه جلوتر در کالبدی متفاوت وارد جهان شده است، گویی نمودِ انسانی اندیشه ها و نوشتارِ من، سال ها جلوتر از ذهنم بیرون جهیده باشدُ جان گرفته باشد.
اسکارلتِ دهه ی شصت...
در حوالیِ او هنوز هم دهه، شصت است.
انگاری کِ او را از بطن تاریخِ خاک گرفته بیرون کشیده باشند؛ همین قدر ناب، همینقدر دست نیافتنی...
....
آخ از این نمایشِ
استاد درس حشرهشناسیِ این ترم، پنج نمرەی درس را اختصاص داده به کار عملی. اینطور که باید آخرِکار کلکسیونی از حشراتِ فیکسشده تحویل بدهیم. ظرف شیشهایم پرشده از حشرات جورواجور. با اینکه نامِ علمی حتی بیشتر از نصفشان را نمیدانم امّا در همین مدت کوتاهِ همزیستیِ ناخواستهای که من بهشان تحمیل کردهم، بە هم عادت کردهایم. حالا من دلم نمیآید در تنشان سنجاق فرو کنم و لیبلزده بگذارمشان توی جعبه و آنها هم لابد کمتر از قبل بهم فوش می
کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای، دورِ اجاقی ساده بود
شب که می شد نقش ها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
می شدم پروانه، خوابم می پرید
خواب هایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود
قهر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود
شاعر: قیصر امین پور
****
با تشکر از دوست عزیز:
мдjiD ××آریایــــــــیها××
۲۷ آذر سال ۹۶، اولین بار و آخرین بار بود که با رضا صحبت کردم. می گفت کار #آزمایشگاهی شیرینی زیاد داره اما نمی شه در مورد تلخی هاش نگفت، گفتم چی مثلا؟ گفت این که یه روز صبح از خواب بیدار می شی و صبحونه پنیر گردو می خوری و یک و نیم لیوان چای داغ، لباس هات رو می پوشی و عطر می زنی و موهات رو اتومو می کنی و شونه می زنی بری #آزمایشگاه تا #تست چهارمت رو انجام بدی، اما می شی کاراکتر به فنا رفته ی #محمد_علی_جمالزاده توی داستان #کباب_غاز که هم غازش از دستش رف
هفت ساله که بودم ، داییِ بزرگم بعد از ۲۵ سال برگشت ایران ، درحالی که به جز یک داماد ، هیچکدام از شوهرخواهرها و زنداداشها و برادر و خواهرزادههایش را ندیده بود ، داییِ بزرگم برای ما شکل یک سرزمین کشف نشده بود ، آن سال ، یک اتفاق رویاگونهی عجیب بود که مانندش هیچوقتِ بعد تکرار نشد . هر شب و هرشب خانهی مادربزرگ مهمانی بود و فامیلها و آشناهای دورِ دور حتی، می آمدند و از هر خانوادهی چهار نفرهای داییام فقط با یک یا حداکثر دو نفرشان ا
کجا بودیم؟ این که بسه دیگه. آره واقعا بس
بود. باید بالاخره یه چیزی اساسی فرق میکرد.
فکر کردم: چیکار کنیم؟ چیزی که به نظرم
رسید این بود که فعلا خودمونو بزنیم به اون راه! سخت بود ولی اون شب با تمام وجود
میخواستم که بشه. احساس عجیبی بود. انگار شناور بودم. اصلا فکر نمیکردم که چه
اتفاقی داره میفته و چه اتفاقی قراره بیفته. در یک حالتی از بی تفاوتی رنگ میساختم
و میچسبوندم رو صورت دخترک. درِ فکرامو بسته بودم و خودمو زده بودم به کری که صدای
فریادشونو نشنو
برای آخرین بار دستت را میگیرم و تو را در آغوشم میفشارم. مشامم را با آخرین قدرت از بوی تو پر میکنم. نفسم را تا جایی که میتوانم حبس میکنم تا عطرت جذب خونم شود و چند روزی همراهم بماند.
از پشت شیشه به تو نگاه میکنم. زنگ میزنم به تلفنت تا برای آخرین بار تا دیدار دوباره درحالی که در چشمان هم نگاه میکنیم، به تو بگویم که چقدر ها دوستت دارم. دوست ندارم گریه کنم. دوست دارم در آخرین لحظات من را خوشهال ببینی تا یک وقت فکر نکنی غصه میخورم و بیشتر غصه بخوری.
م
اگر قرار بود زندگیِ من موسیقیِ متنی داشته باشد حتمن آرشیوِ موسیقیِ بی کلامی بود کِ محمد اصفهانی روی آنها خوانندگی کرده بود!او معجزه ی ریتمیکِ زندگی من بوده است از کودکی؛اولین نوای موسیقایی کِ بِ گوش های من رسیده، اولین تحریر های بلند، اولین شعر های باستانی در قالب موسیقی...اصلن الان کِ فکر می کنم شاید علاقه بِ شعر را هم مدیونِ حنجره ی چهار دانگِ محمد اصفهانی باشم!در فیلم های شیر خوارگی کِ نگاه می کنی یا تلویزیون دارد صدای او را در فیلم ثبت می
دایی بلند شد که بره. گفت من میرم ماشین رو روشن کن شما هم خودتون رو برسونید. ما هم که داشتیم بدرقهاش میکردیم تا سرِ کوچه بُن بستمون باهاش رفتیم، زمستون بود و آسفالت هم سرد. دایی دورِ گردنش شالگردنِ کاموایی پیچیده بود و توی دستش هم دونههای تسبیح رو لمس میکرد.
همین طور که داشتیم تا سرِ کوچه قدم میزدیم یک دفعه صدای جیغ و فریاد بود که از یکی از خونهها میومد. اول فکر کردم دعوای خونوادگی شده، یک آقایی پا برهنه با زیرپوش آستین کوتاهِ سفید و پا
بسماللهالرحمنالرحیمعرض به خدمت شما، در بابِ افتعالاتِ اخیر.سروش از نصفالنهار گرینویچ پیغام میدهد که این شورشِ کلان، انقلاب نبود و پیشانقلاب هم نبود، یک عده دلشان غنج نرود و دندان تیز نکنند که ما هم چیزی صاحب شدیم بالاخره.عبدالکریم جان، اینکه انقلاب فقط فقط همان بود که شما کردید و دیگر رو دستاش نمیآید و پادشاهِ فصلها بهمن است و چیزهای دیگر ترقهبازیست و اینها که بر منکرش لعنت. اینکه میانِ نیزارِ هر آشوب گلآلودی، ز
امان از ترانه های قدیمی... ترانه هایی که روزگاری بی بهونه دوستشون داشتم و امروز انگار حرف دل منو میزنن... "نیمکتِ کناره فواره ی نور... یه بهونه واسه از تو گفتنه... جای خالیِ تو گریه آوره... مرگِ لحظه های شیرینِ منه... یادته به روی اون نیمکته نور... از تو واژه ها غمو خط میزدیم... دستِ من به دورِ گردنِ تو بود... وقتی که تکیه به نیمکت میزدی... دورمون پرنده ها بودن و عشق، با نگاهِ منو تو یکی می شد... من میخواستم با تو پرواز کنمو... برسم به عاشقی اما نشد!... یه
اندکی جابجا شد تا نورِ چراغِ پارک به کاغدِ کهنهای که بارها و بارها خوانده و تا شده، رمقی تازه دهد، کلمهبهکلمهاش را از بَر بود، پتوی نرمی که امروز از دیوار مهربانی آن سوی خیابان نصیبش شده بود را به دورِ خود پیچید، انحنای نیمکتِ سنگی و سردِ پارک با دردِ کمرِ پیرمرد آشنا بود، کاغذِ لرزان را میان دو دست نگه داشت «پدر، متأسفم، دیشب باز با فرهاد سرِ زندگیت اینجا با ما و بچهها دعوا شد، میگفت باید فکرِ آینده و زندگی خودمون باشیم، فکر تربیت
چهاردهم ماهی در پانزده سالگی ام بود. گل های چادری که سرم بود یادم است. قرمز ریز بودند با کاسبرگ زرد. مثل باقی چهاردهم ها وقت خواندن سید چادر را آورده بودم روی صورتم پایین و خیره به گل های ریز، خاطرات امروز مدرسه را مرور می کردم. دیدم صدای سید دارد در ذهنم صورت می سازد:
"گر چشم روزگار بر او زار می گریست. مردی تنها سوار شد. زن ها دورِ اسبش بودند. دور شد. زنی صدایش کرد. برگشت. سپاه نداشت. پیش چشم زن ها راه رفت. دور شد. جان جهانیان همه از تن برون شدی."
غاف
امروز دقت کردم دیدم چقدر به مزه ها بی دقتم .
درونِ یک کاروانسرا نشسته بودم که از در و دیوارش تاریخ چکه میکرد .در هر آجری که دست میگذاشتم ذهنم به این سوال مشغول میشد که دست چندین نفر آدم از گذشته و آینده به آن خورده و میخورد ،که دیدم دارم غذا را میخورم .با هزار تا مخلفاتی که کنارش بود .لحظه ای همه چیز اطرافم وارد دوره ی سکون شد .گفتم به خودم صبر کن !اصلا ببین خیارشور به این برنج و کبابت میاد ؟
جوابش نه بود ،ترکیب افتضاحی بود ولی من خیار شور دوست دا
معشوقه پاییزیام ؛ سلام.
همیشه برای من تاریخ تولدت پُر از لبخند و عشق بوده و خواهد بود. من عادت داشتم هر موقع که سر کلاس درس بودم بعد از پایان کلاس ، تاریخ روز را گوشۀ کتابم یادداشت میکردم و وقتی به بیست و سوم مهر ماهِ هر سال میرسیدم ، زیر تاریخ مینوشتم «دنیا از چنین روزی زیبا شد». و هیچ کس نمیدانست که این زیبایی دنیایِ من کیست.
تو متولد شدۀ مهری و دخترِ پاییز. مهرت عمریست به دلم نشسته و ریشه کرده در خاکهایِ قلبم. و چه گُلهایِ مریمی
دانلود آهنگ جدید امیر تتلو -ولش کن + متن+ پخش آنلاین
♬♪♪♫♪♬
Download New Music By Amir Tataloo Called Velesh kon +Text
Download Ahang Jadid Amir Tataloo Velesh kon
♬♪♪♫♪♬
برای دانلود اهنگ ولش کن|امیر تتلو لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید
متن آهنگ ولش کن از امیر تتلو
♬♪♪♫♪♬
این چی گفت ، اون چی گفت
فامیل چی گفتو ولش کن
ننه رو ولش کن ، بابا رو ولش کن
خودمونو بچسب که پیر شدیم
کی اومدو ولش کن ، هر چی میخوان بده برن
جهنممو بهشت کن
منو دیگه تنها نذار ، بده دلمو بهش قول
که تا ته راه پ
سلام
این چند روز که دنبال کتاب بودم، همسرجان گفتن: اون کتابی که از مدرسه کش رفتم!!! و آوردم خونه، نمی برم تبلیغ! اون رو بخون! یادم افتاد چند روز پیش همسرم یه کتاب خوشگل! با جلد طلایی آورده بود که روش بزرگ نوشته "کوفه"، باقی اسمش رو نخونده بودم فقط وقتی دیدم از آقای رجبی دوانی هستش، گفتم باید بخونمش! *
آقای رجبی دوانی استاد دانشگاهمون بودن و همیشه درس های مربوط به تاریخ شیعه با صدای ایشون از علایق من بود. بسیاااار در مورد تاریخ باسوادن، و احتمالا
پسرک وارد فروشگاه شد. در به در در قفسهها به دنبال شامپویی میگشت که انقلابی باشد، حتما نه شامپویی که چپیه دورِ درش انداخته باشند یا که زیرِ قوطیاش که دست بکشی ته ریشهای نرم کرکیای وجود داشته باشد، او میخواست یک شامپوی ایرانی بخرد.
آن قدر این حرکتش به زعم خودش حماسی بود که یک گروه موسیقی نظامی درونِ مغزش با طبل و شیپور مشغول اجرای موسیقیِ سر زد از افق بودند. به شامپویی رسید که اسمش پرژگ بود و کنیهاش سیر!
او قبلا در آینه جادو دیده بود
نیهیلیست
کسی است که عقیده دارد، هیچ چیز معنی ندارد و هر کاری مجاز است. اما سارتر عقیده داشت
زندگی باید معنایی داشته باشد. ولی خود ماییم که به زندگی معنا می دهیم. وجود داشتن
به معنای آفریدن زندگی خود است.
یوستین گردر
این که
چیزی نیست تازه اصلش مونده ، من وقتی فهمیدم داروین موحد بود تازه فهمیدم که خیلی
چیزها هست که باید بدونم ولی
وداع
با رقص
توضیحات:وداع
یعنی خداحافظی – برای پذیرش مفاهیم جدید باید با مفاهیم
کهنه خداحافظی کرد.
خدا خودش
گفته اگر
بالاخره پروژه رو تموم کردم و واسه استاد فرستادم. البته نمرشو داده بود، و تأیید نهایی هم کرده بود، و مدرکمم گرفته بودم، ولی به استاد قول داده بودم. باید چند صفحه ی نهاییش رو هم مینوشتم و میفرستادم براش که انجام شد.
صفحه ی 123 کتابِ سگ سفید اَم. ترجمه ی سیلویا بجانیان خوب و اوکیه. تحریک شدم "ریشه های آسمان" رو با ترجمه ی بجانیان هم بگیرم. ترجمه ی منوچهرِ عدنانیِ احمق که افتضاح بود. انگار دستِ گوگل سپرده باشی یه سری جاهاشو. یه شخصیت رو تو نیمه ی دوم ک
میلاد امام جعفر صادق و پیامبر (ص)
تو آمدی و جهان غرق در خِرَد میشد
دلیلها همه با عشق مستند میشد
تو آمدی پر و بالی دهی به این دلها
به پای درس تو هفت آسمان رصد میشد
میلاد رسول اکرم و ولادت امام جعفر صادق (ع) بر همگان مبارک باد
پیام تبریک میلاد رسول اکرم و امام جعفر صادق
درخلوت شب آمنه زیبا پسری زاد
تنها نه پسر بربشریت پدری زاد
در فتنه بیدادگران دادگری زاد
چشم همه روشن که چه قرص قمری زاد
میلاد رسول اکرم (ص) و امام جعفرصادق (ع) بر ه
باز من افتادم رو خط و دارم تند تند پست میذارم :))
خدا میدونه که خیلی خسته ام :)) تمام هفته مشغول بودم بعلاوه اینکه ۴شنبه صبح استخر شاگرد داشتم بعد رفتم دانشگاه دوباره برگشتم استخر کلاس داشتم و ساعت ۸:۳۰ خونه بودم. اینقدررررر خوابم میومده و خسته بودن که نگو با اینحال با یک عدد دوست تا ساعت ۱۱ گفتمان میکردیم شایدم ۱۲! بعد صبح امروز ۸صبح کلاس داشتم دانشگاه که ساعت ۷ بیدار شدم ولی هرچی فکر کردم دیدم کلاس اصلا مفید نیست و از این استاده هم هیچ خوشم نمی
نشانی
دریافت پیدیاف نیماییِ « اقیانوسِ منبسط»از: داوود خانی خلیفهمحله(لنگرودی)
دم دروازهی پارک،
میفروخت
طفل زردنبویی آبِ نبات.
سهقدم فاصله با یک زنِ آراستهای،
جاروکشی میروبید
برگوخاشاک از خاک.
اندکی آنسوتر؛
دو پسربچهی شاد:
یکیاش
کف میزد
آن یکی،
دور
خودش میرقصید.
توی حوضی بیآب
سکهی از ردهخارجشدهای سو میزد.
سمت یک سرسرهی آهنیِ اکسیده،
بچهی کارِ نفسسوختهای
سینیِ چاغاله میگردانْد.
زن سرگردانی
م
یا مُلَقِّن
( ای آمرزنده)
سلام :))
حس میکنم مدت های دورِ دور هست که ننوشتم!
از 2 آذر تا امروز که 22 آذره
تازگی دارم کتاب « آغازی بر یک پایان» شهید آوینی رو میخونم.
و چقدر این کتاب عالیه. چقدر دیدِ باز و جامع و جالبی داشتند. و چقدر روشنفکر!
ویکی پدیا روشنفکر رو اینجوری تعریف کرده :« صطلاحی است که در اصل بهمعنی تفکیک دو چیز از همدیگر است؛ به همین دلیل، بهعنوان روح انتقادگرا و ممیز شناخته میشود. »
و منظور من از روشنفکر اینه. نه اون اصطلاحی ک
باید خوشحال باشم که هرکاریم بخوام بکنم، هیچکسی رو ندارم؟ مگه من نبودم که میگفتم تنهایی حالم بهتره و خوشحالترم؟ اگه ر. این وضعیتمو ببینه، چی میگه؟ آخرین باری که منو دید برمیگرده به ۷-۸ سال پیش. نمیگه یه آدم دیگه با اسم من داره زندگی میکنه؟:) هر آدمی که گذاشته دیگرون روش برچسب درونگرا بودن رو بزنن، از اول اولش اینجوری نبوده. منم دورههایی که کلی دوست داشتم و باهاشون بیرونم میرفتم داشتم. دورههایی که با کل کلاس دوست بودم رو داشتم و هرچی جلوتر ر
کرم دور چشم به حفظ رطوبت و چربی های مفید پوست در این قسمت کمک میکند.
اگرچه زیر میکروسکوپ پوست دور چشم فرقی با پوست قسمت های دیگر صورت نمیکند اما گفته میشود پوست این ناحیه، ظریف تر از سایر بخش های صورت است. نازک بودن پوست زیر چشم باعث میشود با استفاده مکرر از انواع لوازم آرایشی در این قسمت، علائم پیری پوست زودتر بروز کند. با استفاده از کرم دور چشم به طور مرتب، میتوانید از این اتفاق پیشگیری کنید. در این بخش از مجله دلتا به شما میگوییم چ
دانلود آهنگ جدید امیر تتلو|ولش کن + متن+ پخش آنلاین
♬♪♪♫♪♬
Download New Music By Amir Tataloo|Velesh kon +Text
Download Ahang Jadid Amir Tataloo Velesh kon
♬♪♪♫♪♬
برای دانلود اهنگ ولش کن|امیر تتلو لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید
متن آهنگ ولش کن از امیر تتلو
♬♪♪♫♪♬
این چی گفت ، اون چی گفت
فامیل چی گفتو ولش کن
ننه رو ولش کن ، بابا رو ولش کن
خودمونو بچسب که پیر شدیم
کی اومدو ولش کن ، هر چی میخوان بده برن
جهنممو بهشت کن
منو دیگه تنها نذار ، بده دلمو بهش قول
که تا ته راه پیششی ،
دانلود عکس پروفایل جدید و زیبا 2019 + سال1398
عکس پروفایل جدید خاص و شاد برتر سال
جدیدترین عکس های پروفایل عاشقانه و خاص دخترانه شاد و غمگین متن دار و بدون متن شاخ و اسپرت برای اینستاگرام و واتس اپ و تلگرام برترین های ۲۰۱۹ و سال ۱۳۹۸ عکس پروفایل رایگان
دانلود عکس عاشقانه متن دار
رج به رج
میبافم خیالت را
میشود بیایی
این دوست داشتن را
دورِ گردنت بیندازم؟
ادامه مطلب
دو چیز اصلا با کارآفرینی سازگار نیست :
آرزوی بینهایت کوچک و آرزوی بینهایت بزرگ
بزرگان ما اولی را هوس نامیده اند و دومی را امل (امل طویل یا آرزوی دراز)
و کارآفرین باید بین این دو را نشانه بگیرد که اسمش را هدف گذاشته اند
هدف چیزی بین هوس و آرزو است
هدف گذاری صحیح از روز اول زندگی شروع میشود :
اولین هدف انسان خروج از رحم و ورود به دنیای پهناور بیرون است . هدف بعدی او تغذیه است و هدف بعدی اش ایجاد ارتباط با اطرافیان است
این هدفهای چند ساعته به مرور زم
از نیمه ی اسفندِ زیبا گذشتیم و این روزا زمانمو تقریبا دارم هرز میدم. بیکار ننشستما، ولی لذتِ مقبول و کافی رو نمیبرم، و کاراییِ مورد نظرم رو هم نداشتم توی این روزهای سردِ آخرِ زمستونِ اینجا...
چند روزه دارم باشگاهِ بدنسازی میرم، از باشگاه بدنسازی بدم نمیاد، حتی قبلاً یه مقدار دوس داشتم. ولی الان مدتهاست فقط دوست دارم بدَوَم و همین باعث میشه با کینه به ورزشِ جانشین و رقیبش نگاه کنم. ولی خب تصمیم گرفته بودم از 15 اسفند باشگاهو شروع کنم و طبیعتاً
گاهی از خودم تعجب میکنم. چه شد در همین مدتِ کوتاه که اینقدر تغییر کردم؟ حالا مسیری که به دلِ تاریکی میرفت را دارم قدم قدم برمیگردم عقب. میدانم که دانسته پیش میرفتم. میدانم که میدانستم دارم چه میکنم. میدانم که فهمیده بودم انتهای تاریکی چیزی جز تباهی نبود. و باز هم به پیش رفتنام در فراموشی ادامه میدادم.
«خاکستر» را با شوق میگیرم توی دستم. خوب جلدِ آبیِ فیروزهایش را از نظر میگذرانم. صفحۀ اولِ کتاب را باز میکنم و به گوش
یا من هو رب کل شیء
کریم کاری بجز جود و کرم نداره
آقام تو مدینه است، ولی حرم نداره....
غریب اونیه که همدم اشک و آهه
دیده که مادرش تو کوچه بی پناهه
حسن سایه اش همیشه رو سر داداشه
حسن نمیشه که تو کربلا نباشه
موکبِ کربلای ما، روی تلِ زینبیه بود. ساختمانی دو طبقه نیمه ساخته که از هر طرف صدای دسته های عزاداری به گوش میرسید و گاهاً میگفتند که سخت خوابشان میگیرد.
راستش ذهن من در مورد خواب، ساده میگیرد و زود خوابم میبرد. با این مسئله اصلاً مشکلی ند
روی صندلی نشستم . باید به درخواست استاد توجه می کردم . چشمم به نوشته هایم بود و فکرم طبقه ی پایینِ میدان ولیعصر. در میان آدم های گرد آمده دورِ میز و صندلی های سفید پلاستیکی . دلم نمی خواست آنچه که به قلمم جاری شده بود را بیش از این حذف کنم .
افسری که کیف سامسونتی مقابل اش باز بود توجه ام را جلب کرد . حدس زدم که چه می تواند باشد . در کلاس های آموزشی همراه خودشان می بردند و در هر جمعی که وارد می شدند آب از لب و لوچه ی عده ای راه می افتاد . خمار می
◔ صدای در چوبی اتاقک درمیآید و لحظهای بعد هیکل پسرکی که دیگر پسرک نیست در آستانۀ در ظاهر میشود. دستی میاندازد و کلید تکچراغِ 200واتی اتاقک را میزند و در را میبندد. کیسۀ دور کمرش را باز میکند و آرام میاندازد کنار در. چندتا از سیبها از کیسه بیرون میریزند و یکی هم که انگار خیلی بیقراری میکرده تا وسطهای اتاق میغلتد و میرود... لختی بعد پسرک تکیه داده به دیوار گلی اتاقک و پاهایش را در سینهاش جمع کرده و حواسش را داده به کا
یک جایی میفرماید:
زندگی، محور، مرکز، کانون و هستهی مرکزی میخواهد. هیچکس نمیتواند بدون محور و کانون، زندگی کند. محور را ما نمیآفرینیم، بلکه دوباره کشف میکنیم. نمیگویم "کشف میکنیم" میگویم:"دوباره کشف میکنیم"
در جای دیگر میفرماید:
جنین در رحمِ مادر با این محور،کانون یا مرکز آگاهی دارد. با این مرکز نَفَس میکشد. نبضش با این مرکز میتپد.اصلا جنین در رحمِ مادر، عینِ همین مرکز است. هنوز محیط پیرامونی ندارد. او ذات است. شخصیت و ماهیتی ندارد.
در
این پست روزانه نویسی است و محتوای علمی نَ دارد
نمیدونم اولین باری که تصمیم گرفتم از دلِ یک عکس نوشته بیرون بکشم و ازش الهام بگیرم و بعد اسمش رو مثل ایسم ندیدهها بزارم إلهایسم کی بود. تصاویر هدرِ وبلاگ الآن همین طورند، یک عکس انتخاب میکنم و بعد منتظرِ حرف زدنش میشم، گاهی یک هفته طول میشکه تا به حرف بیاد.
اگر بودجۀ یک دوربینِ عکاسی داشتم، عکاس میشدم و توی موضوعاتم هم یک موضوع به اسمِ عکاسیها اضافه میکردم. (موضوعات دائما تغییر میکن
برای تو از آن شهر زرد نزدیک به آجری:
خوابیدهام؛ اینبار در نزدیکی باران. این نوشته به گمانم قرار است عاشقانه باشد برای چشمها، لبخندها و لقمهها، اما چارهای ندارم، احساس میکنم اگر اول نوشتهای را با «خوابیدهام» یا « دراز کشیدهام» شروع کنم بهتر میتوانم ادامه دهم...
اینجا دارد باران میبارد عزیزم. تو احتمالن از صدایم بفهمی کدام بارانها را میگویم، آسمان ابری است بین سفید و سیاه و بِژ (امیدوارم یادت مانده باشد بِژ دقیقن چه رنگی
برای تو از آن شهر زرد نزدیک به آجری:
خوابیدهام؛ اینبار در نزدیکی باران. این نوشته به گمانم قرار است عاشقانه باشد برای چشمها، لبخندها و لقمهها، اما چارهای ندارم، احساس میکنم اگر اول نوشتهای را با «خوابیدهام» یا « دراز کشیدهام» شروع کنم بهتر میتوانم ادامه دهم...
اینجا دارد باران میبارد عزیزم. تو احتمالن از صدایم بفهمی کدام بارانها را میگویم، آسمان ابری است بین سفید و سیاه و بِژ (امیدوارم یادت مانده باشد بِژ دقیقن چه رنگی
اس ام اس بی معرفت
معرفت به ذاتِ آدماست.
نه پیشینه،
نه جایگاه و نه نسبت!
معرفت،
یه چیزی شبیهِ یه مهرهی
یاقوتی رنگه
که دور قلب بعضیهامون هست
پیوسته به یه نخِ نامرئی!
دورِ قلب ِ بعضیهامون نه!
بیخودی تو آدما دنبالِ توجیه نگردین!
معرفت به ذاتِ آدماست...
جملات زیبا معرفت
در جریان معرفت قرار گیرید
و جریان معرفت را در خود جاری سازید.
ندانستگی را به سوی دانستگی
و دانستگی را بهسوی یافتن حقیقت بپیمایید.
اس ام اس بی معرفت
فرقی نمیک
صبح بیدار شدم،پرده رو که کشیدم،پنجره رو که باز کردم،اندکْ نور که خودشو پهن کرد رو رنگای فرش،فنچا که به صدای بلند خوندن..نورُ رنگُ آوا که در هم آمیخت،روزِ من بین یک عالمه زندگی شروع شد..
لبام آروم میخندیدن،قلبم گشاده بود،هوا خوشرنگ..و من از دل انگیزی لحظه کیفور،رفتم سراغ کابینت لیوانها و دلم ماگ تو زردمو خواست..صبحانه خوردم و روبه روی طلاییِ پرده،سحرِ هوا و سفیدیِ آسمان نشستم و انگار جادو شدم...رفتم به رویا..دلم به تاپ تاپ افتاده بود و به خودم
اپیزود اول: از ماشین پیاده میشم و میبینمت. دیشب بهم پیام دادی و قرار شد امروز صب بریم بیرون. پیاده میریم تا پارک. پاکتِ وینستونتو درمیاری و ازم میپرسی سیگار میکشم یا نه؟ میگم تقریبا تو ترکم ولی روزی دو، سه تا فک نکنم برام مشکلی درست کنه. ساعت هشتِ صب وسطِ پارک سیگار میکشیم و بهم میگی ازم خوشت میاد. میگی که باهم باشیم و قبول میکنم. انگار زندگی رفته رو دورِ تند.
اپیزود دوم: ناهار باهم میریم بیرون و تو راه برام از روزایِ سیاهِ زند
اپیزود اول: از ماشین پیاده میشم و میبینمت. دیشب بهم پیام دادی و قرار شد امروز صب بریم بیرون. پیاده میریم تا پارک. پاکتِ وینستونتو درمیاری و ازم میپرسی سیگار میکشم یا نه؟ میگم تقریبا تو ترکم ولی روزی دو، سه تا فک نکنم برام مشکلی درست کنه. ساعت هشتِ صب وسطِ پارک سیگار میکشیم و بهم میگی ازم خوشت میاد. میگی که باهم باشیم و قبول میکنم. انگار زندگی رفته رو دورِ تند.
اپیزود دوم: ناهار باهم میریم بیرون و تو راه برام از روزایِ سیاهِ زند
به قلم دامنه : به نام خدا. به کاشتههای دیگران احترام باید گذاشت. دیشب از طریق جناب حاج علیمیرزا چلویی باخبر شدم، باز نیز حصارهای تختهای دورِ درختهای انجیر جادهی دارابکلا -که با زحمات و هزینههای فراوان ایشان و دوستانش کاشته و حصاربندی شد تا حیوانات آن را نچَرند و روزی فرا برسد مردم از ثمرهی آن بخورند- باز نیز با نهایت تأسّف مورد تخریب قرار گرفت.
تخریب حصارهای درختان جاده دارابکلا
عکاس و ارسال: میرزاعلی چلویی
گرچه معل
عشق بهایی دارد که همواره باید بپردازیم و تنهایی بخشی از این بهاست. همه ما که دل در گرو مهر کس یا کسانی داریم، وقتی دیگر آن کس یا کسان نیستند، چه جسماً تنهامان گذاشته باشند و چه از نظر روحی و عاطفی، احساس تنهایی میکنیم. البته میتوانیم خودمان را از چنین گزندی درامان نگاه داریم-بدین ترتیب که هیچ پیوند عاطفی نزدیکی با هیچ کس برقرار نکینم- اما حاصل آن یک جور احساس تنهایی اساسیتر و عمیقتر است.
تنها بودن به خودی خود نه بار معنایی مثبت دارد، نه
امروز خونه نشین شدم.....
شما تصور کنید یه ببرِ تهران(نه مازندران!) یه روز کامل بشینه تو خونه اش و نره شکار آهو!! البته صد واضح و مبرهن است شکار آهو دیگه برای من جذابیتی نداره و ترجیح میدم بجای آهو برم یه باک پر بنزین سه هزارتومنی بزنم و برم دنبالِ هابی های خودم و ظهرم بشینم تو چلوکبابیِ محبوبم و نهار رو بزنم تو رگ! (چهاردرصدی هم خودتونید!)
دیروز رفتم سرکلاس ..ولی هم دانشگاه تعطیل بود و هم کسی سر کلاس نیومده بود که من بهش درس بدم! درسهایی که آماده ک
فرق یه دانشجوی راه دورِ حرفه ای و قدیمی با یه تازه دانشجو تو دونستن جای دستشویی بین راهیِ خوبه!
تو دونستن روش گذروندن وقت به بهترین شکل و کم زجرترین حالته
به داشتن بهترین پادکستا و موسیقیا به صورت آفلاینه
به داشتن یه گوشی فول شارژ و یه پتوی نازک برای کشیدن روی خوده
به پیدا کردن بهترین ویو و بهترین پنجره ها برای نگاه کردنه
من بعد چهار سال و اندی رفتن و اومدن روشای مختلفی رو امتحان کردم
به فراخور توان و موقعیتم
یه بارشو نصف بیشتر با بنفش تل
فرق یه دانشجوی راه دورِ حرفه ای و قدیمی با یه تازه دانشجو تو دونستن جای دستشویی بین راهیِ خوبه!
تو دونستن روش گذروندن وقت به بهترین شکل و کم زجرترین روشه
به داشتن بهترین پادکستا و موسیقیا به صورت آفلاینه
به داشتن یه گوشی فول شارژ و یه پتوی نازک برای کشیدن روی خوده
به پیدا کردن بهترین ویو و بهترین پنجره ها برای نگاه کردنه
من بعد چهار سال و اندی رفتن و اومدن روشای مختلفی رو امتحان کردم
به فراخور توان و موقعیتم
یه بارشو نصف بیشتر با بنفش تلف
به لطف آقای محمدرضا برای شرکت به این چالش دعوت شدم. نتونستم خیلی بهش فکر کنم. و هی خواستم شرکت کردن رو به تعویق بندازم و بذارم برای وقتی که فرصتش رو داشته باشم که خوب فکر کنم ولی ترسیدم انقضای دعوتنامهم بگذره :دی
برای همین اهم درخواستهامو مطرح میکنم که همیشه دغدغهم بوده و رو اعصاب و مشکلساز.
۱. تهیه آرشیو مطالب
اولین و مهمترین و اساسیترین نیاز من و ما و همه در این سرویس، لزوم وجود امکان آرشیوگیری منظم و منسجم و به صورت غیر کد نویسی شده
اولین باری که یکدیگر را ملاقات کردیم به یاد داری؟ گمان نمیکنم ، حتی من هم نمیدانم نخستین بار کی تو را دیدم ، اما آن روز در مدرسه ، سه سال و خورده ای پیش ، وقتی پا در دبیرستان گذاشتم و نگاهم بر روی صورتت نشست ، خیلی برایم آشنا آمدی ، انگار این اولین دیدار ما نبود :)) بهرحال من هیچوقت یادم نیامد اولین بار کی تو را دیدهام و تو هیچوقت چیزی در اینباره نگفتی پس من نظری راجع به آن ندارم ، و اصلا مگر چه اهمیتی دارد؟
سال دهم تو نیز یکی از همکلا
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">
ابن زیاد به مسجد کوفه رفت و اعلان عمومی کرد که همه باید به مسجد بیایند و نماز عشایشان را به ام
سایه ی چند سطر زیر در دفتری داشت رنگ می باخت. از ماه ها قبل. تا از شرشان خلاص شوم به اینجا منتقلشان کردم.
مدتی پیش با دوستی درباره ی دوستانمان گپ می زدیم. در این باره که هر یک مشغول به چه کاری اند و پشتِ سرشان چه حرف هایی است. از این می گفت که چطور همه ی معیارهایش فروریخته اند. از این که نمی تواند دیگر چیزی را بسنجد. از آن جا که معیار و میزانی ندارد، قدرت سنجش را از دست داده است. پس به این نتیجه رسیده بود: همه مشغول انجام بهترین کار خودشان اند. د
برنامه ی من و رفیق مجردیه و پاتوقمون صحن گوهر
شاد . معمولا قبل از این که بشینیم میریم سراغ قفسه ی کتاب ها و از هر کتابی دو تا
بر میداریم . دو تا قرآن دوتا صحیفه دو تا مفاتیح دو تا هم نهج البلاغه . باید دم
دستمون باشه حتما . چون گاهی یه هو هوس می کنیم که با هم فلان دعا رو بخونیم
بلافاصله می ریم سراغش یکی مون بلند می خونه و اون یکی گوش میده . مثلا همین پریشب
رفیق هوس دعای وداع با ماه رمضان کرده بود :| کلا هوسی هستیم ما ! موقع قرآن خوندن
همه رو به قبله ن ما
دستشویی عمومی خالی است. پیچِ شیرِ آب سردِ نزدیکترین سینک را میگردانم. دست راستم را زیر آب میگیرم و انگشتان مشتشده را آرام باز میکنم. قلّابِ دردِ برآمدگیهای استخوانیِ دستم در مغز فرو میرود و منِ سردرگُم را به اینجا و این لحظه برمیگرداند. به بازتاب خودم در آینهی لکزده نگاه میکنم؛ به آن زخمها و خونِ اینجا و آنجا و موهای پریشان. هنوز نیمهی راست صورتم لمس است. دهانم را باز و بسته میکنم. آستینها را بالا میزنم و با دست چپ
دستشویی عمومی خالی است. پیچِ شیرِ آب سردِ نزدیکترین سینک را میگردانم. دست راستم را زیر آب میگیرم و انگشتان مشتشده را آرام باز میکنم. قلّابِ دردِ برآمدگیهای استخوانیِ دستم در مغز فرو میرود و منِ سردرگُم را به اینجا و این لحظه برمیگرداند. به بازتاب خودم در آینهی لکزده نگاه میکنم؛ به آن زخمها و خونِ اینجا و آنجا و موهای پریشان. هنوز نیمهی راست صورتم لمس است. دهانم را باز و بسته میکنم. آستینها را بالا میزنم و با دست چپ
درباره این سایت